۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

مکث های خالی

تو اداره مالیات نشسته بودم و منتظر بودم تا سومین مسئول مربوط به نامه ام بیاد توی اتاق و با این زبان الدنگ بهش بفهمونم که لامذهب "ندارم" . به اون استودیوی ۱۸متری فکر میکردم که بابتش باید ۵۰۰ یورو رو تو حلقومشون میریختم برای سال ۲۰۱۰. به همون روزی که خونه رو با وایتکس تمیز کردم و موقع تحویل زنیکه آژانس بهم گفت خونه دانشجویی به این تمیزی ندیده بودم و بعد ۲ماه بعد عین ۴۰۰ یورو رو با فاکتور کامل ازم برداشتن و همه ی دویدن های بی فایده اش. یاد دیوارهای سفید اون استودیوی ۱۸متری افتادم و به دیوارهای سفید اتاقی که توش نشسته بودم نگاه میکردم و تو سرم سناریوی وحشیانه ای اومد . خودم و دیدم که تو این فاصله انتظار از جام بلند شدم و اول نامه ها رو با ارقام جریمه و قست بندی ۹۰ یورویی ماهیانه جر دادم وبعد روی دیوارهای سفید رنگ میریختم و همه چی رو جر میدادم و به اون مردک با اون خنده ی مزخرفش فحش میدم و اون با پلیس میاد تو اتاق و من رو میبرن بازداشتگاه. به اینجا که رسید از تصور خودم ترس برم داشت و به درخت بیرون نگاه میکردم و تا اشک میومد تو چشمم به خودم میگفتم چرا زر میزنی ؟ و تصور میکردم ۵۰۰ یورو رو بندازم جلوشون و اونام مثل گاو نشخوار کنن که اون زن میانسال با عینگ گرد و دماغ گوشتی اومد تو اتاق و گفت سلام مادمازل. بهش نمیمود گاو باشه مثل اون بقیه. نمیخندید و مدام برگه ها رو نگاه میکرد.جاهایی که گوش میداد بهم نگاه نمیکرد و همون حرفها رو میزد اما گوش میداد.و نشون میداد که داره گوش میده. دماغ گوشتی اش مهربونش گرده بود و تا حدودی این حق رو داد بهم که یا همگار گاوش اشتباه کرده یا هرچی من رو با خودش برد پیش نفر سوم.نفر سوم یه فرانسوی تیپیک از کون فیل افتاده بود با اون پوست سینه آفتاب گرفته ی کک مکیِ برنز شده و موهای بلوند لخت و نگاه از کون فیل به کف زمین. تو دلم دو بار بهش گفتم : ج...
همکار دماغ گوشتی اش براش توضیح داد همه چی رو و اونهم نگاهش از برندگی به ترحم تقلیل پیدا کرد و فرم جدید بهم داد و وقتی مقدار درآمدم رو پرسید با تعجب گفت  : هه ؟ و این هه برای من گاویت این آدم رو به وضوح و با درخششی عجیب نمایان کرد... فرم ها رو گرفتم و زدم بیرون.
حالم خیلی بهتر بود .شاید فرقی نکنه شرایط اما بهرحال برای امروز بد نبود. اومدم تو کافه دانشگاه و با قهوه مشغول خوندن کتابم شدم وسطهاش دلتنگ شدم.دلتنگ شدید بابا...مامان... دلتنگ ایران و همون حال مزخرف پرت شدن به فضایی که بی ربط تو رو به خودش میکشونه... بعد گفتم تو پیغمبرا جرجیس و انتخاب کردی ؟ جواب دادم همه جا همین گه ِ . کتاب رو بستم و راهی شدم سر کار...
هر روز که میگذره دور و برم بیشتر از هر وقتی بدبختی های این فرمی رو میبینم.نه برای من و امثال من که حتی خود فرانسوی ها ... دنیا هر چه بیشتر میگذره واسه ادمهایی مثل من و امثال من جایی نداره و به راحتی به حاشیه انداخته میشی ...این وسط باید زبل بود و این کلمه ی زبل حال بهم زن ترین کلمه ای میتونه باشه که تو این شرایط باید گفت. زبلی برای پیدا کردن راههای بهتر رسیدن به پول. نمیدونم شایدم همیشه همین بوده و در نهایت هر چی که کار میکنی صرفن برای مخارج روزمره صرف میشه و چیزی ته اش برای یه حال درست باقی نمی مونه.
این شبها با آقای اس یک ساعت قبل از خواب مستند میبینیم .با توجه به خستگی مون مستند میتونه تاریخی ٫سیاسی یا اجتماعی باشه اما وقتی که خواب سنگینه به مستند های حیات وحشی اکتفا میکنیم. نمیدونم چرا این رو اینجا گذاشتم برای اینکه با دیدن اون آبی عمیق و وسیع حس کردم چه آرامشِ ترسناکی زیر اون ابی وحشی وجود داره و مثل هزار بار رویاهای دیده و ندیده ام خودم رو تصور کردم که پرت شدم تو اون حجم آبی و همه ی بازیهای چند سالم رو با اب تکرار کردم با این تصویر که زیر پام انواع کوسه و نهنگ دارن شنا میکنن و پاهای من رو میبینن... یه جور ترس لذت بخش که پایان خوبی برای شبم بود.
شنبه به دعوت یکی از همکارا رفتیم تو جنگل و کلبه مادری اش در کوه. خونه ی ادم کوتوله ها بود انگار٫ همه چی کوچیک و جمع و جور. توی جنگل پاهای صاف و دراز درختها کنار هم وقتی نور کمتر و کمتر میشد تصویر فوق العاده ای بود که بارها و بارها میتونستم بهش خیره بشم. چشمهام ۱.۵ نمره ضعیفِ و خیلی وقته که عینک نمیزنم و دیدم مخصوصن تو طبیعت تار میشه و درهم و بدون دیدن مرزها و گاهی این بازی رو میکردم انگار دو تا تابلو متفاوت رو میبینم... بعد از اون دوباره یاد این قسمت فیلم درخت گلابی افتادم 

"خستگی باستانی٫خستگی موروثی٫ذره ذره از تنم به در میشود٫ آرامش پر بار این درخت به من سرایت کرده است. خوبم٫خوشم٫ کجام؟ هیچ جا! نیمه شب است یا نزدیک سحر ؟ نمی دانم انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه پر هیاهو نشسته ام میان بی نهایت گذشته و بی نهایت فردا و نگاهم خیره به عنکبوتی است که صبور و آرام توری نازک می بافد..."
درخت گلابی - گلی ترقی- داریوش مهرجویی

همیشه این مکث های خالی میان دو دقیقه پر هیاهو برام بهترین و گاهی واقعی ترین لحظه های زندگی ام بودن . مثل همون مکث در اتاق برای رسیدن مسول سوم مالیات.مکث خیره شدن به درختها و صافی و یکدستی شون بین امدن و رفتن بقیه راه... مکثهایی که به محض طولانی شدن دچار فکر کردن میشن و به محض زود تمون شدن به یاد نمی مونند...




درخت گلابی که با فیلیپ گلس همیشگی ِ من ماندنی شد.
Philip Glass- Mad Rush



۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

رهایی

بعضی وقتها حوصله سر و کله زدن با این بچه های احمقِ دوست داشتنی رو ندارم. انگار در اوج علاقه ای که بهشون دارم یه جور تردید یه جور بازگشت به عقب شدید میاد سراغم که حالمو بهم میزنه و لبخند و ابراز علاقه های همیشگی بهشون رو خشک میکنه. این فاصله کوتاه که بعضی وقتها فقط به این کسالت لحظه ای ختم نمیشه و با بغض همراهه دلیلش خیلی ساده است و کودکانه. بر میگردم به کودکی خودم. کودکی که در جای خودش خوب بود و مثل هر کودکی دیگه ای نقص های خودش رو داشت. کودکی که بازی داشت و پر بود از ذوق های کودکانه زمان خودش . اما چی من رو گاهی اینطور به پایین میکشونه ؟ تعطیلات قبلی که کار میکردم روز آخر برای دخترها برنامه ی مد گذاشته بودند. از روز قبل هر کسی لباسش ر و نقاشی میکرد و روز بعد مسئول این برنامه لباسها رو با کمی شباهت اورد . ساده و با پارچه هایی که تو مدرسه بود. همه ماسک درست کرده بودند که شناخته نشن و قرار بود با موزیک جلوی بچه های دیگه اول مثل مدل ها قدم بزنند و بعد همه با هم و بعد با دختر بیست ساله طراح برنامه و بعد هم سورپرایز برنامه این بود که برن وسط جمعیت و از بقیه بخوان که برقصن. کمکشون میکردم که لباسها رو بپوشن و به خنده هاشون میخندیدم. همه چی شاد بود و حتی براشون پستر طراحی کردم و نوشتم : "برنامه ی مد بهار ۲۰۱۳" ... 
اما با دیدن اون دختر اکراینی بلوند همیشه حاضر جواب با چشمهای پر غرور و همیشه از بالا حالم عوض شد. لم داده بود رو زمین و با پاهای لختش قهه قهه میزد و گاهی حال بهم زن عشوه زنانه می امد . عشوه هایی که هم خنده ام میگرفت هم حالمو بهم میزد. لی لو گاهی تو چشمام خیره میشه و با چشماش میگه: ببین تو هیچ انی نیستی و من هر کاری دلم بخواد میکنم و کونش و کج میکنه و میره گوشه سالن و من دوباره هم به اون هیکل خپل خنده ام میگیره و هم فکر میکنم تا بحال تو عمرم به هیچ بنی بشری با این اعتماد اینطوری نریدم و اگرم بوده مجازی بوده فقط و در نهایت تو تظاهرات ها به ریخت بسیجی ها و باطوم به دستها بوده و ته ته اش ترس بوده تو اون نگاه.
این بچه ها میشن گاهی تعجب آور و مدل نگاه تفاوت فرهنگی و گاهی میشن مقایسه و تغییر حالی که برام عجییه. نمیدونم شایدم فقط بازسازی کودکی خودمه با نگاهم بهشون و چون نوستالژی در همه جای زندگی ام بوده و هست فقط نوعی یاد آوری نوستالژی واره از کودکی خودم. اما چیزی که آزار دهنده است ٫ رهایی این بچه هاست . رهایی که من و امثال من هیچوقت نداشتیم . رهایی در پوشش و طرز رفتار رو کاری ندارم از بدیهیات که باید متفاوت باشه اما این رهایی در فکر کردن و حس کردنِ. هر روز سر کلاس کسی عاشق شده و آخریش کلبر همیشه عزیزمه که با افتخار همه جا داد میزد عاشق ماری لو شده و خیلی اتفاق خوش آیندیه براش... هر روز یکسری از دخترا دور هم دارن در مورد عشق هاشون و یا تموم شدن عشق هاشون حرف میزنن و من به این فکر میکنم اولین باری که فکر کردم عشق حالا با همون کلیشه اسم و حس و رفتارش در من هم  هست تازه در سن ۱۴ سالگی بود. شایدم کوچیکتر . آره کوچیکتر اما از همون اول هم پنهانی و با ترس بود و قایم شده در پستوی خانه. نه اینطور با تحلیل و تشویق و فریاد. 
لی لو و الیسا همون دختر اکراینی مشغول نقاشی بودند و هر هر به سزار که اونطرف میز بود میخندیدن و در گوش هم پچ پچ میکردند و فکر میکردند صداشون و نمیشنوم. مدام میگفتن زی زی که به دستگاه تناسلی آقایان گفته میشه اشاره میکردند و میخندیدن و در نهایت از سزار پرسیدن نظرت درباره اش چیه ؟ و سزار هم با جدیت گفت نظری ندارم اما خوشم نمیاد بهش دست بزنم. خیلی خندیدم به همون هیجان دخترا و فکر کردم هر گونه واکنش نشون دادن به این دیالوگ میتونه خوب یا بد باشه و در نتیجه اجزای صورت رو بی حرکت نگه داشتم و تو لیست و کاغذهام سرگرم شدم.
هیچ به اسباب بازی ها یا لباسهاشون حس بدی ندارم و حتی از اینکه انقدر در خلاقیت بعضی وقتها کودن میشن و هوششون به شدت به نسل موبایل و بازی محدود میشه با ترحم نگاه میکنم.اما رهایی... رهایی ریشه ای و ناب . رهایی که هر بچه ای هر جای دنیا داره رو اگر بگذاری کنار رهایی دیگه ای هست که در اون طرز فکر کردن ٫ حس کردن و مخالف بودن و خود بودنی هست که از جایی به جایی متفاوتِ. 
شدیدن شیطون بودم و همیشه دردسر ساز . میتونم تصور کنم چه ازاری معلم ها و ادمهای دیگه رو میدادم. از این بچه ها که والدین ترس داشتن بچه شون با من دوستی کنه... اندازه کافی شرور بودم اما رها نه...
اینارو براش میگفتم و میگفت هنوز هم نیستم. رهایی رو میگفت. که هیچوقت نداشته . میگفت همیشه اون دختر خوبه ی همه جا بودم . حالا به شوق رهایی زده زیر همه کاسه کوزه ها و یه کاره انارشیست شده منتها انارشیستی که سشوارش سر جاشه و آرایشش با همون دقت سر جاش. هم دلم براش میسوخت  از اینهمه تغییر خود خواسته هم بهش حق میدادم و میخواستم لگد بزنه و همه چی رو داغون کنه . بیشتر و بیشتر... چی دلم رو خنک میکرد نمیدونم .


یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست٫ و افسوس که خانه ها٫
راه ها٫ خیابان ها هم چون سال ها گریزانند.

در جستجوی زمان از دست رفته ٫ طرف خانه ی سوان -
 مارسل پروست. مهدی سحابی 






۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

کرینا

فردا دوباره کرینا رو میبینم. با همون چشمهایی که انگار داره چیزی رو میخونه وقتی نگاهت میکنه . چشمهایی که میره و بر میگرده و هی این حرکت تکرار میشه. با همون لباسای شلم شوروا و موهای چسبیده به هم . دوباره بچه ها ازش فاصله میگیرن و وقتی از کنارشون رد میشه موها و لباسشون رو میتکونن که مبادا شپش بگیرن. کرینا فردا دوباره میاد و از سر تا پای بقیه رو نگاه میکنه به لباسها و کفشها و مدل موها .وقتی غذا میخوره از همون اول شروع میکنه به درخواست برای نان بیشتر. وسطهای غذا خودش رو کش میده زیر میز و لگد میزنه به روبرویی و یا از عقب صندلی اش رو میکوبونه به عقبی. کرینا برای من نماد کامل عقده لمس شدنه. مدام از تو میخواد که دستش رو بگیری و وقتی کسی حاضر نمیشه و حتی با طعنه بهش میگه گمشو کنار اون فقط میدوه از کنار ادمها و میره تو گِلها و به تخم نداشته اش هم نیست که کثافت بگیره کفشها و پاچه شلوارش رو. کرینا فقط میخواد لمس بشه.میخواد کسی باهاش بازی کنه و کنارش بشینه و فاصله ایمنی رو رعایت نکنه و باهاش بخنده و حتی ازش بپرسه اضافه نون ات رو بهم میدی ؟
اینطور که شنیدم جمعیت زیادی توی خونه هست که لابد مدام در هم میلولند و این فاصله ی به شدت ملموس براش غیر قابل تحملِ. بچه ها نمونه های جالبی هستند که نظریه فاصله مدنی رو به طور کاملن طبیعی نقض میکنند...
کرینا داستان دیگه ای داره برام. فحش هایی که به ادمها میده و لگد زدن هاش... گاهی دلم رو خنک میکنه حتی اگه سرش داد میزنم و تنبیه اش میکنم... به من میگه دستت رو به من بده و من میگم نه و اون خوب میدونه که من برای چی میگم نه... و اون خوب میدونه که کسی جز خانواده اش دستش رو نمیگیرن و این آگاهی رو خیلی هوشمندانه در تقاضاهاش میشه دید... کرینا "گال" داشت ویک ماهی نیومد مدرسه تا درمان بشه. کولی رمانی باید باشه.مدرسه ای که توش هست ۸۰ درصد خارجی و ۲۰ درصد فرانسوی داره. راه رفتن های تنهاش و نگاههاش کولی وار و بر وزن بی خیالی کامله . دیدن کرینا حس مخلوطی از غم و شادی رو داره.غم ترد شدن و شادی رهایی.

فردا مهمان خواهم داشت مهمان عزیز و با کلی دلتنگی ولی خونه ی بهم ریخته و خاک گرفته رو باید سرو سامون بدم ... بعضی وقتها حوصله این نمایش رو ندارم و بعضی وقتها مهمون رو بهترین دلیل واسه سروسامان دادن به بی نظمی میدونم. اگه کرینا مهمونم بود همینجوری خونه رو ول میکردم و اون میومد و وول میزد همه جا و من ترسی نداشتم از اینکه اون معذب میشه یا نمیشه یا اینجا اذیت میشه یا نمیشه یا دوست داره غذا رو ... من فقط نگران خودم بودم که موقع خداحافظی وقتی دستش رو دراز میکنه برای دست دادن بیشتر از چند دقیقه دستش رو نگیرم... 



۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

هر آنچه که الان می خوام


می خوام مجموعه ای درست کنم با عنوان "هر آنچه که الان می خوام."  شاید تصویر٫کلمه٫موزیک و فرد یا افرادی باشه ٫ میتونه مکان ٫ شی و حتی بو ٫طعم و مزه ای باشه . 
تصویر اول. درست همینجا. وقتی گرما رو میتونم روی شونه هام حس کنم و هیچ کسِ هیچ کس کنارم نیست. نه کسی که این فضا رو پررنگ تر یا کمرنگ تر کنه. درست مثل یک نوجوان تازه بالغ که دوست داره به جزیره ای بره که تنها خودشِ و خودش. اما این ساحل باید گرم باشه. و آب همینطور.و شونه های من هم.

photo by Egor Shapovalov

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

چوپان های خورشید

برای اولین بار احساس مور مور شدن بهم داست. مور مور شدن از صدا٫ حرکت٫ ژست و ... یک ادم نا آشنا. بارها شده آدمهایی دور و برم بودند که از اینجور عادت های مور مور شدن زیاد داشتند. و این حس همیشه آزای براشون بوده که کنترلش زمانبر و انرژی بر بوده. دوستی دارم که مدل دهن آدمها موقع حرف زدن براش خیلی مهمه و کسی که کمی ژستی در دهنش داشته باشه موقع حرف زدن که زیادی به چشم بیاد یا نا متداول براش باشه به راحتی میتونه تاثیر منفی روی دید و ارتباطش با اون ادم داشته باشه.صداهای ریزی که خیلی جاها شنیده میشن. مثلن کشیده شدن ناخن روی تخته کلاس یا صدای ماژیک روی کاغذ وقتی آخرای جوهرشه. یا صدای قلم وقتی نستعلیق مینویسی و به آخر کشیدگی کلمه میرسی. امروز صبح تو مسیر کارم وقتی سرم تو روزنامه صبح گرم بود و داشتم خبری رو در مورد تصویب ازدواج همجنسگرایان میخوندم ٫پسری که کنارم نشسته بود تند تند آدامس میجوید و با دهن کاملن بسته صدایی شبیه تمیز کردن شیشه میداد. اول که شنیدم روم رو بهش کردم و دیدم سخت داره چیزی رو در روزنامه یا مجله ای دنبال میکنه و دست از جویدن بر نمیداره. صدای قیژ قیژ له شدن ادامس روی دندون ِ سمت راستش هر لحظه بیشتر  واضح میشد .خواستم خودم رو کنترل کنم و سعی کنم صدا رو لابلای شلوغی حرکت ترم گم کنم ٫ اما فایده ای نداشت . صدا واضح تر و شفاف تر میشد و فک پسر تندتر میجوید. کم کم دردی رو در دندون میانیِ سریِ سمت راستم احساس کردم و ناخودآگاه دندونهام رو بهم فشار دادم و از این کار لذت بردم. شاید برای چند ثانیه صدا کم شد یا فک پسر خسته شد٫ به معنای واقعی احساس سبکی میکردم. ایستگاه بعد پیاده شد و حس کردم اکسیژن هوا برام بیشتر شد و چیزی در سرم و در جایی از بدنم و فک سمت راستم دیگه مورمور نشد.
از این حس ناراحت بودم.از اینکه چیزی که نمیدونم دلیلش چی بود در من پیدا شده بود و دنبال سابقه ای از این درد در خودم میگشتم.مثلن زمانی که مشغول جویدن بودم و آدامس روی دندونم سر میخورد و صدایی شبیه قیژ قیژ شیشه موقع پاک کردن شنیده باشم و همون موقع دندونم دچار تیر خفیفی از درد شده باشه٫ اما چیزی یادم نیومد.
این جور آزارهای ناخوداگاهانه برای همه ی ادمها شکل خودش رو داره.  برای بعضی ها هم بوی بدن قابل تحمل نیست.  انواع وسواس ها چه از نوع شدید و چه عادی اش هم در همین گروه بندی میتونه جای بگیره. همیشه از اینکه ادم بیخیالی بودم و چنین چیزهایی آزاری بهم نمیداند احساس سبکی میکردم اما حالا با شروع بعضی واکنشهای اینچنینی در خودم کم کم به این فکر میکنم که کاری برای حذفِ کامل این واکنش ها نمیشه کرد٫ یعنی بالقوه این تفاوت و واکنش به این تفاوت در همه ی افراد هست . در بعضی موارد زننده و بیمارگونه است و بعضی جاها سطحی و پیش پا افتاده اما همیشه هست و همیشه هم تاثیر مستقیم و غیر مستقیم خودش رو خواهد داشت. 
سال اولی که اینجا بودم تصور اینکه فردی در روز چندین بار به توالت بره و خودش رو نشوره ٫عذابِ فکری شده بود که مخصوصن در جاهای عمومی بیشتر میشد.  اما به مرور این واکنش حسی و متاثر از تفاوت شیوه ی زندگی کمرنگ شد برام. این تصور که من تمیز و سالم ام و دیگری کثیف و ناسالم ٫تنها از نوعی حسِ خودخواهی یا شاید ترس (بیشتر در مورد وسواس میتونم ترس رو بگم  ) میاد. ترس یا خودخواهی که همه جایی و بی مرزِ و تنها  و تنها با اموزش نه به معنای آموزش جهت برطرف کردن این حس که بیشتر آموزش برای مواجهه با این تفاوت ها قابل تحمل میتونه بشه. 
 مستندی که در سال ۱۹۸۸ ساخته شده در مورد قومی آفریقایی در نزدیکی مرز نیجریه .چوپانهای خورشید داستان مردمیِ که خودشون رو زیباترین مردم روی زمین معرفی میکنند.این مستند بی ربط یا باربط حتمن در این پست جایی برای خودش داره. در فیلم فستیوالی نشان داده میشه که در اون مردها خودشون رو آرایش میکنند و زنها اینبار به انتخاب دست میزنند. وقتی متعجب از قیافه های مردهای توی فیلم شده بودم٫ این حس بهم  دست داد که چقدر این تفاوت عجیبِ. کلمه ی دیگه ای براش نمیتونم بزارم ٫ مثلن عجیبِ خوب یا بد یا هر صفت دیگه ای . تنها میتونم بگم اونجایی که من از سفیدی دندون و چشمها و ژستهای اونها خندیدم یا حتی بدم اومد و فکر کردم چقدر مضحک یا ترسناک٫ همون موقع دلهایی لرزید و حس هایی تحریک شد.




۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

عذر شدن

شل و بی رمق. خسته و آماده خواب. با گیجیِ سر و تعادل کم. همه ی اونچه که از این دوره تا بحال تجربه کردم ضعف شدید بدن و اعصاب شیشه ای که با پِخی میتونه های های گریه رو سر بده . وای به زمانی که درد زیر پوستی هم وجود داشته باشه و با این دوره بزنه بالا. روند مزخرفی داره هر ماه. چند روز مونده به شروع دوره همه چی آزار دهنده میشه و برخورنده. انگار همه از قصد می خوان ازاری بهت برسونند. تدافعی و اماده پاچه گیری. یا از طرف دیگه همه چیز غم دار و سخت و زندگی خشن و برنده میشه و تو لطیف و اماده باریدن برای هر دلیل و بی دلیل حتی. روز اصلی که شروع میشه درد همه جا رو میگیره کمر و دل و حتی در بعضی موارد دیدم که طرف از درد بالا میاره. درد مزخرفی که میگیره و ول میکنه ویا همینطور یک بند باهات هست. انگار کسی چنگ انداخته از درون و هی ناخن هاش رو فرو میکنه تو گوشتت . فرم ادم عوض میشه. خموده و سلانه سلانه راه میره. دستی که مدام روی زیر شکم حرکت میکنه و یا کمر رو فشار میده. به مرور آثار برطرف میشه و ارامش بر میگرده .انگار دنیا دوباره همونقدر خشن میشه که توان مقابله باهاش رو داری و آدمها و مشکلات همونقدر سخت و آزار دهنده که تو هم میتونی هونقدر سخت و آزار دهنده باشی. ناخنِ شکم و کمر رو چنگ انداخته٫ کم کم شل میشه و دوباره میتونی صاف و تند راه بری. بهترین تصویری سگ کوچیک یکی از دوستام بود که در این دوره اروم یک گوشه چمباتمه زده بود و مچاله شده بود تو خودش. نگاهش به ادمها مظلوم و بی رمق شده بود . وقتی کمرش رو براش ماساژ میدادی با تشکر بهت نگاه میکرد و حوصله بازی و واق واق هم نداشت. اره از همون تکه ی اهنگ معروف حرف میزنم .همونکه خیلی بی دلیل و همینجوری آقای خواننده خوند و لابد باید کلی خوشحال باشیم انقدر جامعه باز و آوانگاردی داریم که اینجور مسايل بخشِ سطحی از مباحث مطرح رو در بر داره و آزادی بیانِ و فمینیست ها هم یه کم داد و هوار کردن و به قول آقای خواننده اگر مردم دوست نداشته باشند خب میره تو آرشیو و بعد هم فراموش میشه دیگه. ولی واقعن دست مریزاد به این تابو شکنی ها واقعن رو جملات کار میشه و شعر طوری انتخاب شده که با شنیدنش آدم میتونه بگه " وااااو " این همون نیاز جامعه چشم و گوش بسته ی ماست. آره٫ من پریودم. هر ماه هم پریودم. هر ماه هم همینقدر برام ازار دهنده است. به ویتامین و آهن آویزون میشم و گمترین درخواستم از آدم یا آدمایی که دور و برم هستند اینه که در کمترین حالت مثل همین آهنگ در نهایت بگن ای بابا تو هم که دوباره پریودی !!! 
بیشتر از ۳۰۰ زن و دختر در هند  به محصولات بهداشتی دوران پریود دسترسی ندارند. در عوض از پارچه های کهنه ٫ پوسته ٫ برگهای خشک٫چمن٫خاکستر٫شن و ماسه و روزنامه استفاده میکنند. تعداد زیادی از اونها با شروع پریود مدرسه و ترک میکنند و یا ماهیانه ۵ روز رو حداقل از دست میدهند. ۱
ادیان هم کم لطف نبودند به این دوره. انواع ایزوله کردن زنها به دلیل کثیفی . حتی آشپزی نکردن. وارد مسجد نشدن و نماز نخوندن که خودش به نظرم جوکیِ برای خودش که خالق پاک مخلوق ناقصی داره که در این دوره حتی نباید به خالق نزدیک بشه.سطوح مختلف تابوی پریود در ادیان مختلف هم موضوع جالبی برای بررسی میتونه باشه٫گویا بودیست و مسیحیت نگاه آرومتری به این دوره دارند تا پیروان ارتدکس و یهودیت که شدیدترند.
بیشتر دوست داشتم از حال و هوای روحی این روزها بگم از دوره ای که شروع اش یه جور دردِ و اتمام همیشگی اش هم درد دیگه ای داره. دلم یه جور توصیف خودمونی تر میخواست تا ربط دادن به نگاه جامعه و کشورها و ادیان به این دوره. اما فکر کردم از دردهاش گفتن یکجور دردل کردن تو فضایی که هروقت بخوام دردی رو توش بنویسم حس بدی بهم دست میده ٫حسی که خیلی وقتها تو فضای غیر مجازی هم از دردل کردن بهم دست میده. این سوال که چرا باید دردهای من شنیده بشه. اما اینجا جا داره از خانومی یاد کنم که نظرات درخشانی در مورد زنان دارند. و هر بار یاد این حرفش که نمیدونم واقعن چقدرصحت میتونه داشته باشه میوفتم از تصویری که می سازم براش خنده ام میگیره. خانوم جالبی که از مقیمان قدیمی هستند و یک بار گفتند در نوجوانی انقدر پاک و بی اطلاع از همه چیز بودند که موقع پریود تو رودخونه میشستند. با همه ی غم انگیز بودن این تصویر اما هر بار کلی بهش خندیدم. باید پستی در مورد بعضی کاراکتر های اینجا بنویسم. چند نمونه ایرانی سوا شده از خرواری مهاجر که شاید توی تهران هیچ وقت با اونها مواجه نمیشدم اما اینجا از نمونه ای برخوردارم پر از موارد متفاوت که بعضی ادمها و داستانهاشون واقعن میتونه کتابی باشه برای خودش.
یک لحظه مردی رو تصور کردم که پریوده و قوز کرده راه میره و دستش روی دلشه و اعصاب نداره . نمیدونم به چی اش خنده ام گرفت. به اینکه تصویر اصلن به ایده نمیاد یا زنانه شدن تصویر مرد . هر کدومشون هم که باشه بیشتر داره بهم این حس القا میشه که آستانه تحمل درد و خیلی از بیماری ها به شدت بحث فرهنگی میتونه باشه. درد ماهیت مشترکی داره در درد بودنش . در هر مکان جغرافیایی هم که باشه.  اما بیشتر یا کمتر حس کردنش و نوع برخوردی که باهاش صورت میگیره خیلی بیشتر فرهنگی و مرتبط به جامعه ای میاد که اون زن درش با این دوره آشنا شده. منظورم  مواجهه با اون دردِ. یعنی درد تنها ماهیت بیولوژیکی پیدا میکنه یا نوع نگاه فرهنگی و سنتی با تمام حواشی که در موردش وجود داره  بر روی مواجهه با اون درد تاثیر میگزاره.  مثلن دارم فکر میکنم اگر فرانسوی بودم و همینقدر درد و ضعف جسمی داشتم موقع پریودم جدا از مسايل روحی شخصی٫مواجهه ام با پریود چطور بود ؟ مثلن نامجویی هم تو کشورم همچین شعری میخوند چقدر بهم بر میخورد ؟ یا کلن اینطوری برخورد میکردم که آره واقعن یه دوره مزخرفِ و خودمم میخندیدم بهش یا شکننده و با نگاه دفاعی بهش واکنش میدادم ؟ بهرحال چیزیِ که میشه روش کار کرد. تاثیر سنت و فرهنگ بر روی مواجهه با درد و یا تاثیرش بر روی آستانه تحمل درد.
بعضی حرفای زنانه کاملن مخاطب زنانه می طلبه . چون هرچقدر هم برای کسی که تجربه این دوره رو نداره توضیحاتی داد بشه تصوری از این دوره تکراری هر ماهه نداره. دوستای خودمونی میخواد و درد دلهای زنانه. اون تاییدی که از یه زن میگیری با نگاهت وقتی بهش میگی حال نداره و اونهم تایید میکنه که آخ اره میدونم  همون کافیه برای تحمل این تکرار هر ماهه.
دنبال شعری هستم زنانه برای تکمیل پستی که مدل فمینیستی هایِ ما خیلی گناه داریم و شما مردا خشن و نفهمین .اولین شعری که به سرعت یادم اومد هم حرصم میده هم خوشم میاد.ولی میبینم یه جاهایی بیراه نمیگه و به دل میشینه.به قول شفیعی کدکنی که این شاعر رو شاعر زن و شراب میدونه
نزار قبانی میگه : 
...
تو را چون زنانی میخواهم در تابلوهای جاودانه
چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها 
که تن در مهتاب میشویند... 
تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر 
حتی پاریس زنانه است
... 

و از شاملو :

دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه ای زاینده میخواهم
پستانهایت ستاره های کوچک است
انسوی ستاره من انسانی میخواهم
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم







۱.http://www.trust.org/alertnet/news/menstruation-taboo-puts-300-mln-women-in-india-at-risk-experts/

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

هیپوتالاموس

آفتابی شده بود حسابی و گرم. از خواب که بیدار شدم پنجره رو باز کردم و لم دادم رو کاناپه زیر آفتاب . بعد گلدونهام رو گذاشتم که آفتاب ببینند و سریع لباس سبکی پوشیدم و کیف کردم و کیف کردم که انقدر هوا بتونه کیفم رو کوک کنه. اما هر چی گذشت بیشتر هیجان زده شدم و بیشتر دلم کاری رو کردن خواست . این هول و هراسی که افتاده بود توی دلم چیز نا اشنایی نبود همیشه و تو مواقع مختلفی داشتمش. مثل عصر های جمعه که هنوز هوا تاریک نشده یا مثلن صبح های زود کوه نوردی و قرار های دم پست تجریش. صبح های زود مسافرت رفتن و بردن ساک ها به پایین و چای ننوشیدن از ترس دست به اب شدگی بی موقع وسط پیچ و تاپ چالوس. یا مثلن مهمونی خونه فامیل و ذوق واسه زودتر شب شدن و راه افتادن و عجیب ترینشون دلهره عجیبی که چندین شب متوالی داشتم و هر روز صبح ساعت معینی قبل از طلوع افتاب از خواب بیدار میشدم و مستقیم میرفتم دم پنجره و چند دقیقه همونجا وایستاده اسمون رو نگاه میکردم و دوباره می رفتم توی تخت. حس و حال قبل از امتحان.قبل از سفر.قبل از کوه . قبل از مهمونی. قبل از دیدار. قبل از رفتن به فرودگاه . قبل از پایین اومدن از پله برقی های فرودگاه و اولین دست تکون دادنها.قبل از شروع مختصری از موضوع تحقیق رو گفتن. قبل از تحویل سال. قبل از طرح سوال در یک جمع. قبل از گفتن جمله ات به زبان دوم و مرور اون در ذهن. قبل از شیرجه توی استخر وقتی هم سردته هم گرمته. قبل از مصاحبه سفارتی و درسی و کاری .قبل از پر کردن شکمِ خالیِ پر شده از قهوه ناشتا یا شکم خالیِ الکلی پر شده .قبل از شروع مهر و مدرسه و بادهای پاییز.قبل از هر دیداری عاشقانه که بیشتر اما هر استقبال یا بدرقه ای.قبل از سحری خوردن وقتی جو روزه میگرفتم. قبل از تموم شدن برنامه کودک و نزدیک شدن به اون موزیک قبل از اخبار شبانگاهی. قبل از فریادهای روی پشت بوم یا دویدن ها و نفس زدنها. قبل از شروع اخبار صبحگاهی توی تاکسی و ترافیک همت. قبل از رسیدن قطار و نوشتن شماره گیت روی تابلو.  قبل از اولین ها. خیلی از اولین ها و اغاز ها... و کلی موارد مشابه و متفاوت دیگه با ادمها. 
میدونم که خب نوعی استرس بهش میگن. یک جور بیقراری و دلپیچیدگی . شبیه شل شدن شکم تا سفت شدنش میمونه. توش زندگی داره و حرکت . گاهی بیقراری اش عذاب آور میشه اما برای من شکل زنده بودنه. تاثیر هوا روی این خلق و خو برام همیشه خیلی جذاب بوده. میگن تو بهار امار خودکشی زیاد میشه و ادما بیشتر میریزن بهم. حیونا هم که شنگول میشن و میوفتن رو هم. شاید از عواقب شروع بهار بود این حالِ بیقرار امروز. شاید از یاد اوریِ ناخوداگاهِ این که بهار و بعد تابستون و به زودی دوباره ایران و سال تحصیلی جدید و دردسرهای فکری خودش و نمیدونم از چی میاد این حس عجیب. کارهای علمی و روانشناسی که تابحال انجام شده این رو به اثبات رسونده که هوا بر روی موود روزانه ادمها تاثیر میگذاره و هوای افتابی و گرم یک جور خوش بینی و افکار مثبت رو تقویت میکنه. شاید هم دلیلش بیشتر شدن ویتامین د و هرمونها باشه و کلی موارد تخصصی که اصلن زیر بارش نمیرم که بخوام در موردش حرف و ادعایی داشته باشم.
اما این حال عجیب نمیدونم چرا انقدر مکانی هم میتونه باشه برای من . هوای زمانی در طول شبانه روز میتونه من رو یاد فضایی از خاطره ای بندازه که حتی ثانیه ای هم بهش فکر نکردم. مثلن هوا داره تاریک میشه و باد کمی هم میاد من دارم تو کوچه ای اینور دنیا راه میرم و مثلن از سر کار دارم میرم خونه و به چیز خاصی هم فکر نکردم و کاملن عادی دارم فقط برنامه روتین هر روزه ام رو دنبال میکنم. نه شادم نه غمگینم نه دلتنگی ام زیاد شده نه چیز خاصی ام کاملن عادی دارم یک روال روزمره رو انجام میدم.  چند دقیقه بعد در همون حین راه رفتن بی دلیل برای چند ثانیه به فضایی برده میشم مثلن برای سن ۷ سالگی ام که نه اتفاق خاصی افتاده در ان روز و نه حتی میشه بهش گفت خاطره. یاد اون روز که اونهم روتینِ اون موقع بوده می افتم مثلن شبی که داریم از مهمونی بر میگردیم یا عصری که دارم چای و بیسکوییت میخورم و مشق مینویسم یا گاهی نه اونقدر عقب و کودکی اما در همه ی موارد بالای ده سال بودند فضا ها.  این پریدنهای عجیب برام گاهی خیلی پیچیده میشه این نوشخار تصاویر و فضاهای زندگی روزمره و روتین ِ گاه و بیگاه چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ ممکنه نوعی  فعالیت ناخوداگاهِ ذهنی و مربوط به حافظه بوده باشه قبل از قرار گرفتن اون سالها و تصاویر در قسمت دیگه ای از حافظه یا یکجور بک گراند گرفتن یا ری کاوری حافظه ؟ نمیدونم دقیقن دلیلِ بیولوژیکی یا روانی اش چی میتونه باشه اما ارتباط‍‍ش با مکان خیلی برام بیشتر جذابش میکنه. میدونم و جایی خوندم که نوستالژی هم همچین فضایی رو میسازه یعنی دور بودن از محل زندگی گذشته ادم رو یاد چیزهایی میندازه مداوم که مربوط به فضاها و افرادی است که در دسترس حال نیستند.  شاید هم وصفی که سعدی داشته "هرگز وجود حاضرِ غایب شنیده ای ؟"  بی ربط به این اوصافی که نوشتم نباشه. به دنبال پایان این پست ام و کارهای مونده آخر شب رو کردن برای شروع دوباره از فردا و دلپیچه های جدیدتر.

سعدی میگه :
 غلام همت شنگولیان و رندانم - نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
"دیوان غزلیات - غزل ۱۴۸ "





۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

لالمونی



Ahmed,the 8- year old son of a FSA fighter, stands in front of a barricade were he assists his FSA comrades in the neighborhood of Salahadeen one of Aleppo's lines. Aleppo, Syria, on March 27 2013.
Sebastiano Tomada/Sipa USA 

منبع
http://www.huffingtonpost.com/2013/03/29/8-year-old-syrian-rebel-ahmed-heartbreaking-photo_n_2981437.html

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

پاره پوره

 تعریف میکرد که وقتی ده سال گذشت و برنگشته بود ایران و یهو متوجه شد که شده ده سال که ایران نرفته ریخت بهم. هم سن و سال من بوده و میگفت هنوز قبول نمیکنم که افسردگی بوده. دکتر ایرانی بهش تجویز خاک ایران رو میکنه و براش خاک ایران رو تو ظرفی میریزند و براش پست میکنند  و یک روز با آب قاطی میکنه و مینوشه و به مرور خوب میشه. دیگران تایید میکردند و هر بار که این ماجرا رو میگفت یکی تو جمع میگفت بهرحال تاثیر روانی مد نظر دکتر بوده و هر بار جواب میداد هر چی که بود کمک کرد و حالم خوب شد. 
روبرویی اش میگفت سال اول که بر میگردی کلی ادم داری و جا برای دیدن ولی به مرور که ادمی رو نداری برای دیدن میلی هم به برگشتن نداری . نه آدمی و  نه جایی . این رو همه با هم تایید کردیم.
 توی ترم نشسته بودم و ادم کنار دستی ام یه مرد با بوی الکل و دست های ترکیده بود.  تو گوشش موزیک بلند بود و روبروم دو تا مردِ تا حدودی مست  بلند بلند با هم دعوا و حرف میزدند.چند بار زیر چشمی نگاهش کردم. بوی زیاد دهن یا بدنش و صدای دیس دیس موزیک و ناخن های ترکیده اش و صدای دعوای مردهای مست جلو بهم حس خوبی نمیداد. مسیر طولانی بود و باید تحمل میکردم. به ذهنم رسید جام رو عوض کنم. اما نشستم سر جام و فکر کردم که چی ؟
 توی مدرسه صبح ها روزی چندین بار باید به مسلمونها تاکید مثبت کنم و اطمینان بدم که گوشتی که میخورند خوک نیست. نگاههای مضطربشون دلم رو میسوزونه. تاکید بعضی وقتها از طرف گروه دیگه ای هم هست.  مثلن لیزا هفته پیش چندین بار گفت:  من همه چی میخورم خوک هم میخورم من عرب نیستم. تضاد سر غذا کمتر و موقع دسر خیلی بیشتر میشه. دسر شکلاتی که مال حلال خور ها نیست گاهی دردسر ساز میشه. موس شکلاتی تصویری از خوک نداره و طعمش هم کاملن شکلاتِ. اما ژلاتین خوکِ درونش مانع بلعیده شدن اش توسط حلال خورها میشه و سهم شون ماست با شکر یا میوه در برابر موس شکلاتی خوش رنگِ.
بچه های اینجا کلمه راسیست رو بخوبی می شناسند و کاربردهای زیادی هم براش دارند . مثلن اگر فحشی داده باشند یا کسی رو زده باشند بعد از روشن شدن دلایل اولیه به راحتی میگن : بهم حرف راسیستی زد و سپر بلای خوبی ازش درست میکنند.
من -به آ- هستم . تو مدرسه اسمم اینطوره چون کسی نمیتونه به راحتی بهار رو تلفظ کنه مگر اینکه کرد یا ترک باشه. فرانسه اسمم زشت ترین صدایی میتونه باشه که از شنیدن اسمم میتونم بشنوم. بهار میشه بَاَق یا بَ اَ ق . به آ ی سر کار با بهار دنیای متفاوتی داره. شاید کمرو و خجالتی و تو خودشه. همیشه برام این سوال بوده که هویت آدم تو زبان دومش چقدر تغییر میکنه ؟ اصلن این زبان چقدر هویت جدید رو میسازه و چقدر بر عکس هویت دست نخورده مونده و زبان تنها چیزی بهش اضافه میکنه. فکر میکنم اکثر آدمها حداقل ۱۰-۱۵ سال اول زبان دومشون آدمهای درونگرا و آرومتری میشن تا وقتی به زبان اصلی حرف میزنند. در مقاله ای میخوندم که فرانسوی ها غرغرو ترین  ملت هستند در بین اروپایی ها و یکی از دلایل بسیار اصلی اش هم در زبانشونه که به شدت این خصلت رو درشون بیدار میکنه.
نمیدونم این نوشته به کجا و چی میخواد ختم بشه. به عنوان کسی که چند سالی علوم اجتماعی خونده و مدعی جامعه شناسیِ در حد خودش همه ی اینها پشتشون فرضیه و تئوری هایی وجود داره اما هر چی فکر میکنم دلیلی نمیبینم که بخوام بازشون کنم و اینها رو ربط بدم بهشون و به تنیجه ای برسم .اینجا روزمرگی های من نوشته میشه. روزمرگی هایی که شاید خوندنش مخصوصن وقتی طولانی میشه خسته کننده است. اما می نویسمشون برای تمرین نوشتن. برای تمرین ذهن رو جمله کردن.هرچند پاره پاره.
چند ماه دیگه به ایران میرم. دلم برای خیلی چیزها تنگ میشه. هر سال همون چیزها حتی اگر تکرار و تکرار بشه. ولی هر سال که میگذره ترسی درم پنهانی رشد میکنه که نمیدونم چرا اینقدر موذی وار رشد میکنه. ترس با آدمها مواجه شدن. آدمهایی که سالها باهاشون شبانه روز زندگی کردم و دیدن تغییرات فیزیکی و روحی شون اذیتم میکنه. لاغر شدن مامان وقتی بغلش کردم بی نهایت آزارم داد. وقتی حس کردم با فشارم بیشتر استخونهاش رو لمس میکنم این لمس شدن و تغییر فیزیکی که من شاهدش نبودم وحالا حسش میکنم آزار دهنده است. مواجه شدن با هر تغییری آزار دهنده است. اتوبانهایی که عوض شدند و راه رو گم میکنم و مثل سابق تو رانندگی پررو نیستم و راه بلد نیستم بگیرم. اعصاب حساس نسبت به شلوغی و بی نظمی مردم و حتی مریضی چند روز اول از آلودگی هوا و شاید میوه های تابستونی رو تند تند بلعیدن و تعجب معده. حساسیت جسمی و روحی که حالم رو بهم میزنه.  ترس از مواجهه و انرژی که باید گذاشته بشه تا اتفاق و  تغییر و گذر زمانی که پیش اومده رو بشه هضم کرد گاهی منجر به مایوسی و انصراف به بازگشت حتی برای مدتی کوتاه میشه.اما من هرگز منصرف نمیشم. چون هیچی مثل دیدن حالت پاهای مامان که روی هم صاف افتادن و چرت قبل از خواب شبانگاهی اش بعد از کلی حرف تو آشپزخونه نیست. .. و همون دقایق کوتاه خیره شدن به این فرم ها و صداها. مثل صدای به به گفتن بابا که برات میوه تازه میاره و همیشه مطمئنه که ویتامین های بدنت کم و گودی زیر چشمت مال همین کمبوده. همون لحظه های خنده اخر شب با بابک و سیگاری دود کردن و نگران بلند شدن بیموقع بابا شدن و آب خوردن و ما رو دیدن و دلخور شدن. همون آدمهای دور و نزدیک که با هرچی اسکایپ و تلفن و کوفت هم باشه تو این فاصله یخ میزنند و تو یخ میزنی تو اون خونه و فقط برای یک ماه آب میشی و زنده میشی و زنده میشن. امدن و رفتنی که اولش به هیجان آمدن و آخرش به غم رفتن تموم میشه و دوباره از نو.
هیچوقت وابستگی زیادی نداشتم . اما حس کردن دلتنگیِ یک نفر از دلتنگ شدن سخت تره... همیشه همینطوره .
گاهی حس میکنم پاره پوره شدن ادمها لابه لای این مرزها و فاصله ها هم حتی هویت جدید رو براشون میسازه. مثل همون زمانهای تو اتوبوس و کنسرو متحرک آدمها. گاهی یاد فیلم آسمان بر فراز برلین (بالهای اشتیاق) ساخته ویم وندرز می افتم . سکانسی که فرشته توی مترو به آدمها گوش میکنه و درونشون رو میشنوه.


 گاهی متاثر از همین فیلم به درون اون ادمها میرم و برای خودم کشور و ملیت اش رو حدس میزنم و اگر موزیکی بشناسم از اون منطقه مرور میکنم و اگر نه زبانشون رو تصور میکنم و حرف میزنم و اگر تو گوشم موزیک داشته باشم و از قضا ایرانی و دامبولی باشه با همون قیافه تصورشون میکنم که چجوری با این ریتم این آدم میتونه برقصه‌ ؟ گاهی خنده ام میگیره و به وضوح میخندم و گاهی این شلوغی اذیتم میکنه اما در نهایت زندگی رو میشه حس کرد توش. نمیدونم چجوری اما حرکت داره و زنده است حتی اگر پاره پاره است.

بچه که بچه بود 
با دستای آویزون راه می رفت
دلش می خواست که جوی آب یه رودخونه باشه
رودخونه یه نهر
و این گنداب یه دریا
بچه که بچه بود
خبر نداشت که بچه ست براش همه چیز جون داشت و 
همه جونها یکی بودن
....
ترجمه صفا یزدانیان

شعر کامل پیتر هانتکه در سایت ویم وندرز : 
   
http://www.wim-wenders.com/movies/movies_spec/wingsofdesire/wod-song-of-childhood.htm

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

انگشت میانه ۲

تو همون مدرسه کذاییِ صبح ها یکی از کوچیک ترین بچه های یکی از گروههای شر و بد دهن و علاقه مند به انگشت میانه برای تاکید ساده ترین چیزها با یه تیکه گچ روی زمین نوشت"  پِ د‌ِ  " که معادل فارسی اش همون فحش معروفی میشه که به پایین تنه مربوطه و به مردی اشاره داره که با مرد دیگه ای میخوابه. با دیدن این صحنه خب طبیعیِ که باید دعواش میکردیم و تذکرات لازم رو به اون کله ی از قضا سیاه با موهای کپه ای بالای سرش میدادیم. بعد از چند بار دلیل این کار رو پرسیدن و چندین بار این سوال رو مطرح کردن که میدونی یعنی چی ؟  بالطبع بچه نمیدونه و اگر هم بدونه نمیگه میدونم ولی نادمم !!!
به معلم اصلی موضوع رو گفتیم و تا اینجا همه چیز عادی پیش میرفت و اتفاق خار العاده ای نیوفتاده بود. یه بچه ۷ ساله که همه ی فحش هاش پایین تنه است به تقلید از دیگران دور و برش کف زمین فحشی رو مینویسه و دیگران بهش به دلایل متفاوتی اعتراض میکنند. اما معلم مربوطه نصیحت و توبیخ مضحکی رو کرد که کاش اصلن در حد همون چند جمله اول باقی میموند و بیشتر اظهار فضل نمیکرد. 
معلم با عصبانیت و کلامی قاطع اما بدون داد و بیداد گفت :  میدونی این چیزی که نوشتی چه معنی داره ؟ و چند بار تکرار کرد و بعد گفت:  یعنی اینکه یک مرد از مرد دیگه ای خوشش بیاد یا یک زن از زن دیگه ای و این اصلن چیز خوبی نیست واین اصطلاح جایی نباید نوشته بشه . من خنده ام گرفت . بخاطر این توضیح مزخرفی که به اون بچه داده شد. بهتر بود در حد همون توبیخ به دلیلِ نوشتن فحش روی زمین بچه تنبیه میشد و فراتر نمیرفت. با دلیل و بی دلیل و در حماقت محض اینهمه ادمهای  هموفب  وجود دارند تو دنیا که کاملن  قضاوتی و یا با طنزی به شدت حال بهم زن  به همجنسگراها نگاه میکنند و سالها زمان برای بهبود این نگرش و طرز فکر صرف میشه و حالا در یک مدرسه استاد برای توبیخ یک کودک خودش گروهی رو به این حماقت توبیخ میکنه. 
رافائل پسر مشکل دار مدرسه پولدارها یک بار دوستش رو به دستشویی برد و انگشتش کرد. اون پسر هم وقتی خونه رفته بوده ماجرا رو میگه به مادرش و خلاصه خبر همه جا پیچیده بود . رافائل چند روزی مدرسه نمیومد و بعد به روانشناس برده شد. چند ماهی گذشت و رفتارش آرومتر شده بود. امروز با یه دختری در حال بازی بود و متوجه شدم که هر دو خیلی شنگول وار مشغول بازی با دیگری به شیوه کشف و شهودی هستند . چند باری زیر پتوی کوچیکی میرفتند و انگار بوسه میگرفتند از هم. و با اینکه میدونستند و اگاه بودند که این کار رو در ملا عام نباید انجام داد با بازی کم و بیش انجامش میدادند . چند باری خواستم تذکر بدم چون سابقه ی پسرک رو میدونستم اما با خودم فکر کردم اگر همه چیز واقعن تنها بازی و کشف دیگری باشه این تذکر به حساس تر کردن موضوع کمک میکنه و حساسیت بیشتر و سماجت بیشتر شاید تجربه جالبی رو به بار نیاره براشون. از طرفی اگر رافائل همون کار رو تکرار کنه و این لمس کردن به حافظه بلند مدت این دختر برده بشه هم خودش داستان دیگه ای خواهد بود.
کوچیک بودم و در اتاق طبقه بالایی منزل پدر بزرگم یکی از اون مهمونی های پر جمعیت بود و با پسری در فامیل که فکر میکنم پسر عمه ام بود و هم سن و سال من  که باید ۵-۶ ساله بوده باشم مشغول بازی بودیم. ما تنها بودیم . از این بازی ها که دستهارو میزنیم بهم و همزمان یک شعر میخونیم. یادمه پدرم اومد توی اتاق و نگاه میرغضب واری به من کرد و همزمان با دست اشاره کرد به بیرون که هنوز اون ترس و خجالت و گونه های داغ شده از یادم نمیره...بحث کردن در مورد شیوه تربیتی درست و اینکه اینجور تحت نظر داشتن و کنترل و یا اونطرف بی محلی و آزادی کامل چه نتایجی رو در بر داره کار من نیست و متخصصان سالها وقت و انرژی برای مطالعه همچین موضوعاتی گذاشتند اما چیزی که من میتونم در موردش اظهار نظر کنم رفتاری که در طول زمان شکل میگیره و هویت یک فرد رو میسازه . اولین مواجهه با یک امر جنسی نقش خیلی بزرگی رو در رفتار های دورانهای بعد خواهد داشت این شاید ساده ترین تحلیلی باشه که بتونم بگم. گاهی اولین مواجهه به راحتی تبدیل به ترس یا خشم  قبح یا تقدس و ... میتونه بشه. 
این کودکی ها رو دیدن کودکی هایی که انگار نرسیده له شده هر بار بهم این حس رو میده که این بچه ها تموم شدن و جایی, روزنه ای, امیدی ...براشون نیست. کودکهایی که لزومن قرار نیست دیوانه و قاتل بشن اما آینده ای واقعن براشون قابل تصور نیست و جهان پر از این بچه های لهیده است. 
مرور هر روزه ی این آدمها انرژی ام رو میگیره. گاهی دلم برای استودیوی ۱۸ متری دو سال اولم تنگ میشه. با اون گوشه ای که ساخته بودم و میز کار کوچیک و کلی عکسهایی که دوست داشتم به دیوار. چهار دیواری اختیاری که سکوتش گاهی انقدر زیاد بود که ترس برم میداشت یا شبها بلند بلند با خودم حرف میزدم . همون استودیوی فسقلی که الان باید نزدیک ۵۰۰ یورو مالیاتش رو بدم و مدام حساب میکنم ماهی ۹۰ یورو میشد باهاش ۳ماه پول ورزش کردن داد یا رفت مثلن یه سفر و حال و هوا رو عوض کرد یا آقای اس رو به رستورانی هیجان انگیز دعوت کرد یا برای مامان کرم پوست خوب خرید و برای بابا پیراهن های مختلف و برای بابک هم شاید یه کفش جدید. ولی هیچکدوم از اینها نیست و همونقدر که فکر میکنی جمع شد به راحتی از حسابت برداشته میشه و هیچ. ترسی که گاهی برم میداره اینه که فکر کنم تا اخر عمرم تو این کار باقی بمونم . بشم ناظم اخمو و جیغ جیغوی مدرسه که همه ی عمرش به توبیخ میگذره اما سریع از این توهم میام بیرون و به خودم میگم امروز هم تموم شد و چیزی ننوشتی.
 زندگی تازه مفهوم دیگه ای رو از خودش بهم نشون میده . اونجا که حقوق گرفتن و فیش حقوقی برات مفهوم پیدا میکنه و هرچند زمانهای از دست رفته ات رو تو تمام ساعت های نوشته شده میتونی پیدا کنی و آه بکشی اما زندگی اون مینیمال خوش رنگ و لذیذِ قهوه و سیگار و موزیک و کتاب و فیس بوک نیست زندگی میشه وول زدن تو آدمهایی که هرچند با امثالشون کم و بیش مواجهه بودی اما این مواجهه تنها نگاهی جامعه آماری وار بوده و زندگی کردن باهاشون بازهم نگاه و حس دیگه ای داره. 
در بین این تغییر فضایی که برام بوجود اومده میمونه گاهی لحظه ها که برای چند دقیقه از همه جا کنده میشم. بازی های من و آقای اس بازیهای جدی و گاهی هر شبه ای هستن که با قلقلک و کندن بخشهای چاق بدن دیگری شروع میشه و حتی این بخشها اسم دارند و نمایانگر چربی های جمع شده ای هستند که سالیان سال خوردیم. مثلن آقای اس بخشی داره به اسم فسنجون و من هم بخشی به اسم کارامل این کل کل های کلامی و فیزیکی گاهی خیلی هیجان انگیز و جدی ادامه پیدا میکنند و با قهقه و گاهی همراه با فریادِ از سرِ درد و اعتراض  تموم میشه. کودکیی که نجاتمون میده و برای لحظه ایی کاملن درگیرمون میکنه... تنها چیزی که دوست دارم هیچوقت تموم نشه. و شعر او سه چیز را دوست داشت از آنا آخماتوا:



او در این دنیا سه چیز را دوست داشت :
دعای شامگاهی,  طاووس سفید 
و نقشه رنگ پریده ی آمریکا.

 و سه چیز را دوست نداشت:
گریه کودکان
مربای تمشک با چایی
و پرخاشجویی زنانه.
و من همسر او بودم.

___________________________________

زن همسایه از سر دلسوزی تا سر کوچه
پیرزن به رسم دین تا دم در
اما مردی که دستم را گرفته است
تا گور همراهم خواهد آمد
در کنار کپه خاک نرم و سیاه سرزمینم خواهد ایستاد
تنها در این جهان
بلند و بلندتر فریاد خواهد زد
اما صدای من مثل همیشه به او نخواهد رسید
آنا آخماتوا - احمد پوری



 مجموعه ای از اشعار:
http://www.poetryloverspage.com/poets/akhmatova/akhmatova_ind.html







۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

انگشت میانه

هوای سرد بی موقع اونم اول بهار باعث شده حواس ام به خطا بره و به محل و زمان دیگه ای برده بشم. انگار شاخک های حسی ام گیج شده و نا خوداگاهم من رو به اوایل پاییز و دلهره های اون موقع سال میبره. آفتاب .  یه کم آفتاب گرم و روشنی هوا همه ی اون چیزیِ که دلم میخواد این روزها. روزها تندتر از اونچه که ازش به تندی یاد میکنم میگذره. هر روز روزی دو بار برای سر کار اولم  از جلوی یک قبرستون رد میشم و هر روز وسط جمعیت ترم یا موقع پیچ خوردن اتوبوس به بالا به این قبرهای سنگی و صلیب های بالا سرشون نگاه میکنم. بعضی وقتها حس میکنم انگار نه انگار که زمانی این آدمها بودن و خوردن و خندیدن و آرزو کردن و عشق ورزیدن و شکست خوردن و ... انگار نه انگار زمانی برای خودشون زنده هایی بودن و زندگی هایی بوده. بعد از تصویر که رد میشم به اتوبوس پاره پاره ای فکر میکنم که توشون از همه جا هست. عین بازارهای حراج.  سیاه و هندی و شرقی تا بورِ اروپای شرقی با رررر های همیشه تشدید دار و فرانسوی هایی که گم شدن تو این حجم گونه گون. محلی که کار میکنم مهاجر نشین و شاید بشه گفت محله روبراهی نیست . یه جاهایی البته فرم خونه ها نوساز و خوب میشه اما اکثرن قدیمی و خاکستری دیده میشه. اتوبوس همیشه برام چه تو ایران چه اینجا فضای دیدن بوده . دیدن حجم فشرده ای از آدمها که منو یاد کنسرو متحرکی از ادمهایی میندازه که اکثرن غمگین اند و شاید دلیلی هم نداشته باشه که البته قاه قاه بخندن اما صورتهای گاه درهم تا باز . صورتهایی که شاید تو مترو کمتر غمگین اند شایدم فضای مترو و سرعت بیشترش و ادمهای بیشتر وایستاده تا نشسته کمتر این حس رو به آدم منتقل میکنه.
وقتی از اون محله وارد مرکز میشم صورتها بازتر میشن فرم راه رفتن ها فرم حرکت دستها و تن هایی که کمتر مچاله اند. ادمهای مچاله بهترین صفتی که برای محله های نسبتن حومه نشین میتونم بگم با مچالگی صورت و تن.
مدرسه ای که ظهرها توش مشغول به کارم عجیب ترین تجربه ی من از فرانسه بود و هست. مدرسه ای با ۸۰ درصد مهاجر و مهاجرانی شاید کمتر جدید و تازه وارد و بیشتر قدیمی . روزهای اول داد زدن برام سخت ترین و عجیب ترین عمل ممکن در برابر بچه ها بود . مسئول اصلی که چندین سال در این شغل تجربه داره گاهی داد هایی میزنه که رگ گردنش تکون میخوره و در همون حال چشماش هی بزرگ و کوچیک میشه. حالا منم یاد گرفتم داد بزنم و حتی متوجه شدم اگر با داد بگم مثلن بس کن و مرتب وایستا ممکنه جواب نده اما اگر یه صدای داد مانند خیلی بلند مثل هووووی فارسی اما به فرانسه بیشتر اِاِ اِ بگم حتی بهتر هم جواب میده. این مدرسه تصویرم رو از بچه بزرگ تر کرد اون تصویر گوگوری مگوری از بچه تبدیل شد به این پیش فرض که بچه میتونه هیولای کوچیکی باشه یا انبار باروتی اماده انفجار. این تصویر بخاطر مثلن شلوغی و جیغ و داد وشیطنت های بچه ها نیست که من خودم یکی از شرور ترین بچه های همه ی دورانهای تحصیل ام بودم. هیولای کوچیک موجودیه که میتونه به راحتی ژست های آدمهایی رو بگیره که هرگز به سن کمتر از ۱۵-۱۸ سال نمیاد اما با ۸ سال سن و حتی کمتر اون ژست رو به راحتی انجام میده و با دوست خودش به زبان تهدید و فحش رفتار کنه و حتی با مسئولش. این چند سال فحشهایی که تو این مدرسه یاد گرفتم رو جایی نشنیده بودم اما هر بار بعضی هاش رو با صدا و فیگور این بچه ها به یاد میارم تصویر مضحک و غمگین همزمانی رو برام میسازه.
داستاهای این مدرسه خیلی زیادن. بچه هایی که معصومیتی در نگاهشون نمیبینی و از اینکه اینطور از الان فرسوده و گندیده شدن هم حرص میخوری  و هم اعصابی برات نمیمونه  و حتی کاراییی برات نمیمونه بجز  زمانِ  داد زدن .
دو روز گذشته انگشت دوم و ژست اون رو گرفتن تبدیل شده به ماجرای جدید ما که باید سعی کنیم راهی براش پیدا کنیم. بچه ها مستقیم به هم این ژست رو نشون میدن و بعضی وقتها هم پشت ما و بعد وقتی بهشون میفهمونی که دیدی  سریعن دستشون و میندازن و یا فرم دیگه ای بهش میدن و انکار میکنن که این کار رو کردند.
این ژست که گویا خیلی قدیمی هم هست و به دوران یونان باستان و رم باستان بر میگرده در فرهنگ مدرن حساسیت کمتری پیدا کرده و حتی خیلی عریان هم ازش استفاده میشه و به قول روانشناس های بیشتر خانوادگی  و ترتبیتی نشان رشد فرهنگ بی احترامیِ . اما برای من که همیشه خودم شرور واقعی بودم اما بی ادب نبودم این رفتارها زمانی ساده و قابل گذر میشه که فکر کنم مقتضای سن و آدمهای دور و بر و محل زندگی شون این چیزها رو براشون جذاب میکنه و شاید حتی خیلی وقتها که راحت ترین و روان ترین فحش هاشون مادرت رو .... و یا نسلت رو ... هست تنها بخش حساسیت زاش شنیدن کلمه ی مادرت رو هست که باعث دعوای بیشتر و حتی زد و خورد میشه. رفتاری که شاید اگر عادت و ورد زبون نشه و وزن سنگین خودش رو از دست نده به مرور از بین بره . هنوز هم دیدن اون هیکل های کوچیک با صدای بچه گونه که بلند به هم فحش میدن و انگشت وسط رو بهم نشون میدن تصویر زننده و آزار دهنده ی گاهی هر روز منه. اینکه داد زدن شده ابزار من هم کلن در مدل رفتاری من نمیگنجه و به فکر کار جدیدم . به فاصله دو ساعت زمانی محل کارم رو تغییر میدم و به مدرسه بچه پولدارهای اکثرن پارلمانی میرسم. اونجا فضای کارم متفاوت میشه دیگه از ناظم های له شده با رگهای بیرون زده و بچه های نرسیده گندیده خبری نیست . اونجا شرِ یک بچه دویدن توی سالن و خندیدن موقع حضور غیاب و پرت کردن بالشتک های برای تکیه دادن و مرتب نکردن سالن بازی قبل از رفتن به خونه است. کمترین فحش  هم بکار بردن محاوره ای و عامیانه کلمه ی مدفوع و خندیدن بهشِ که به محض شنیده شدن و تذکرِ معلم دیگه شنیده نمیشه.حد فاصل این دو محل کار همون قبرستون و آدمهای توی اتوبوس و مترو قرار دارند که همه ی این تصویر ها و صداها باهم و تکرارشون هر روز تصویر داستان کوتاهی رو برام میسازه که هروز مرورش میکنم. مثلن دیروز به یه جفت پیر چروکیده و نه مچاله نگاه میکردم . اونها بر خلاف جهت حرکت ترم نشسته بودند و ترم وارد زیر زمین میشد برای رسیدن به ایستگاه مرکزی قطار. پیرزن حرف میزد و پیرمرد چند باری میگفت چی ؟  و انگار نمیشنید آروم با هم حرف میزدند و در مورد چیزی در بیرون ترم بحث میکردند . سیاهی تونل پشتشون بک گراند اونها شد و  این تصور همیشگی و درونی شده که گاهی  همه ی ما ایرانی ها داریم و اون مرگ بر اثر سانحه هوایی یا تصادف جاد ه ای و ... هست  هم زمان به ذهنم رسید. یه نگاه کلی به ادمهای ترم کردم و برام جالب بود که همه ی ما با هم بمیریم  و کسی به امار ما و سن و سال و ملیت هامون نگاهی بندازه و منهم اون وسط باشم بعد صدای شاعر اومد تو سرم           "  ماهممون بادوم یک درختیم "
چند وقت پیشها با دوستی در مورد مرگ حرف میزدیم و برگشته بودیم به کودکی هامون خب کودکی اون که داستان دیگه ای داره اما کودکی منی که ترومای خاصی هم با مرگ ندارم ولی ذهنم از همون موقع با مرگ و جهان آخرت  و رستاخیز جهانی پر شده شاید دلیل محکمی باشه که هر از چندی آدم رو درگیر خودش کنه. پیرمرد و پیرزن های کوچه و خیابون رو که میبینیم حس عجیبی دارم. اینها زندگی براشون چیه الان ؟ این تاریخی که توشون زنده است و امیدها و ترسهاشون... تصویر خودم از پیری ام زنی عینکی و آرومه که کتاب میخونه و بچه ها خیلی دوستش دارن چون بهشون قاقالی لی میده .اما تصویر الانم گاهی یه این سبکی نیست . بهرحال پیر هم میشم و اصلن فکر کن نشم.
پر از کارهای نکرده ام و دوباره آخر هفته شد و دلم کلی کارهای نکرده رو به انجامی رسوندن خواست. تمیزی خونه و کتابهای آقای اس که تا وسط های حال اومده و نباید تکونشون داد چون اینجوری جایی برای دیده شدنشون نیست و منهم میفهمم این نیازش رو به  اینکه کتابهاش دو ر وبرش باشن. مثل مادر و پدری که میخواد بچه هاش دور و برش باشن کارهای نکرده عملی و ذهنی که تلنبار میشن و بیشترین میل اما برای به انجام رسوندن خوب و دلپذیر مهمون های فرداست. به ته چین شیرازی فکر میکنم و از طرفی به نون و پنیر بزی که تو ساندویچ ساز گذاشتم و عالی شده بود. نان تست وپنیر بز و چند قطره روغن زیتون و گوجه ی خشک شده .آخ. و چند برگ ریحان تازه. آخ آخ آخ. 
آقای اس بهم پیشنهاد داد که نوشته ای جدی در مورد انگشت میانه بنویسم و برای جایی بفرستم. من سکوت کرده بودم و میدونستم که درست میگه .بهم گفت ناراحت شدی و تاکید کرد که خب برای خودت میگم و من از اینکه به فکر افتادنم این حس و داده که ناراحت شدم ; ناراحت شدم. بعد دلیل آوردم که برای مقاله اونطوری وقت کافی میخواد که من ندارم و وقتی گفت داری گفتم خونه و غذا و ...چی میشه ؟ بعد فکر کردم هر چقدر هم روشنفکر باشم و فعال یکسری چیزها رو مخم میره که رو مخ آقای اس نمیره و نمیذاره کارش رو عقب بندازه. تمیزی و غذای خوب . نه غذای سر هم بندی و تند تند نشخوار کردن... نمیدونم هنوز این توانایی رو بدست نیاوردم که هم جلوی چیزهای رو مخ رونده ام رو بگیرم هم مقاله جدی بنویسم. اون دو تا مقاله ی انگلیسی هم که نوشتم به وقت آزادی خیال و فراخی بال بود.شروع میکنم به مقاله ی پیشنهادی و تلنگری و اگر چاپ شد یک انگشت میانه رو حواله همه ی کارهای رو مخ رونده ام میکنم. 


- کودکی ها - 

به خانه می رفت
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز ؟ 
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو میکرد 
بدنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادر بزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود


حسین پناهی

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

از سیزده به در تا هرتامولر با دال عدس

نشستم و تق و تق بادوم ها رو از تو پوستشون میارم بیرون و با یه مَویز میندازم بالا و کاملن حس میکنم که دارم سیر میشم. هوای مزخرف سرد اینجا اونم وقتی باید گرم باشه و سیزده به دری هنوز سرد و موذی وار میره توی تنم و حتی اگه یه شکم سیر هم خورده باشم از سرما گشنه ام میشه. پوزیشن نشستن و بادوم خوردنم  تصویر گرم و خودمونی رو برام ساخت که حس خوبی بهش داشتم. از بچگی نمیدونم تاثیر کدوم برنامه یا نصیحتِ مثلن معلم یا خانواده ام بود که هر چیزی که میخورین بهش خوب فکر کنین که از کجا اومده و چه مراحلی رو طی کرده تا برسه به اینجا. این بازی هنوز به همون قدرت تصور و خیال در من هست. همینطور که بادوم رو از پوست خشکش جدا میکردم به این فکر بودم که مامان یا بابا رفته خرید و بعد تو کیسه های کوچیک بادوم و گردو و... رو ریخته و با اون ترازوی فسقلی  آشپزخونه هی زیاد و کم کرده که ِگرمی و سر دستی حساب کنه و بالا پایین کنه که کدوم بهتره بیشتر باشه و چی اونجا هست و چی نیست. یادمه تا یه مدت این ظرف نعنا رو که میدیدم با دست خط مامان که رو ی برچسب نوشته نعنا اشک می امد به چشمهام و بعد از تعجبِ دیدن دست خط و اینهمه بغض خنده ام میگرفت که من واسه هر چیزی اشکم در مشکمه. هیچ سالی برام از ایران چیزی نمیفرستادن اما امسال بعد از چند باری پستِ کتابهای آقای اس و خودم حالا به خوراکی فرستادن افتادن. هیکل چاق و زردِ کارتون گنده ی پست وسط خونه هیچ یادم نمیره. اون کنجش کیسه کوچیک سنجد و بسته بزرگ چیتوز موتوری و حال منقلب من بعد از مرور نوستالژی های شکمی ام من رو به این فکر انداخته بود که با هر جواب منطقی و جدی و مدرنی به بی تابی های همیشگی ام برای شکم و حواس اصلی و نوستالژی های مربوط به اون هیچ درمانی نیست. مثلن تصویری که کاملن بی ربط تو رو یاد مورفولوژی (ریخت و فرم ) کوچه ای در تهران می اندازه و یا کوچه ای که بی دلیل توش حس میکنی دارن آش یا قرمه سبزی میپزن و میدونی هرگز اونجا امکان نداره کسی  اسم قرمه سبزی رو هم شنیده باشه. یا وقتی بازارچه های خوراکی روزهای آخر اسفند رو  در  کوچه ی بالایی خونه میبینی و تصور میکنی که  ماهی گلی و شب بو و سنبل و سمنوی عمه لیلا میفروختن و از کنار کرپ های داغ و نوتلایی رد میشی و همچنان در سر و دماغت دنبال بوی عیدی میگردی... فیلم ماهی ها عاشق میشن سکانسی داره که هر چند بار یکبار میبینمش  اونجایی که کیانیان در وصف با هم بودن و با هم خوردن میگه چقدر این فیلم و دوست دارم همیشه پر از بو و رنگ و سبکیِ.
 با آقای اس رفتیم و سبزه دیلاق ام رو انداختیم تو آب. سبزه ای که واسه سال تحویل گَری گرفته بود از روزای بعد بلند و سبز شده بود.  بردیمش بالای پل و ولش کردیم توی آب. بدون اعتقادی قلبی و با خنده آرزوهامون و بلند گفتیم و ولش دادیم پایین. دلم تنگ میشه واسه این دلخوشی های سبک و قدیمی . امسال با آقای اس نوروز حال دیگه ای داشت . با یه دلخوری تصمیم گرفتیم بمونیم خونه و دوتایی خودمون عید و عیدش کنیم.آقای اس بخاطر شیوه زندگی اش آنچنان تو جو نبود و هر کاری هم میکرد واسه همراهی با من بود و دلخوشی من. منم یه دل سیر گریه کرده بودم و به زمین و زمان فحش میدادم و باید سریعن تصمیم میگرفتم که حالی به حالی بشم. با سردرد و چشمهای پف کرده از خواب بیدار شدم و رفتم دنبال گل.سنبل میخواستم که تا نرگس های سفید و دیدم شل شدم و یه نفس عمیق دادم تو سینه و حالم عوض شد. بغض همیشگی باهام بود . به نرگس ها نگاه میکردم و اشک.به مردم که هیچ به تخمشون هم نیست عید ما شده و اشک.به ریخت پف کرده و اعصاب خط خطی و هوای گه مرغی و باز اشک... مشکل اینجاست که بعد از این دوره اشک به هر جرز دیواری ; دوره ای سر میرسه که مدام به خودم نه تنها حقی نمیدم;  میگم : حالا که چی ؟ تحت تاثیر هایده که میگه : " بهار بهار باز اومده دوباره" قرار گرفتی و   نوستالژی هات بعد از این مدت دوری دوباره زده بالا و که چی ؟ و مدام میگم "که چی" .
این سوال برای جمع کردن لحظه ای خوب کار میکنه اما در نهایت جوابهای منطقی تا جایی آرومت میکنه و دلت چیز دیگه ای رو میخواد و هوات هوای دیگه ای رو بی تابی میکنه. اینکه حتی الان هم دوست ندارم کشش بدم و برم تو توصیف هم از یه جور "در رفتن"  میاد که به نظرم واکنشی قابل بررسی و همیشگیِ.


چه نوشته ی چهل تیکه ای شد . وسطش فکر کنم ۶ باری بلند شدم .برای سبزه انداختن.بعد چیزی برای آقای اس درست کردن که بیماری تزی داره و به واقع دلم براش میسوزه و به وضوح خودم رو میبینم در چند سال پیش رو.بعد برای درست کردن شام تولد فردا شبِ یکی از دوستان که قرار شد دال عدسش رو من ببرم. بعد برای دو سه باری رفع حاجت کردن و فین کردن گلاب به روتون و همین الان برای چای سبز آخر شب و یه چند بار آخ آخ گفتن در دل که امروز هم رفت و هیچ کاری نکردی و مرور کارهای فردا. چه سرگرمی خوبی شده این وبلاگ برام .هر بار و برای هر جمله فکر میکنم که بازخوردش چی میتونه باشه ؟ خب که چی که یکی این روزمرگی های من رو بخونه و عکس سبزه ام روببینه حداقل دستور پخت دال عدس رو برای خواننده بگذارم که چیزی یاد بگیره. اما این دال عدس هم داستان خودشو داره. من نه جنوبی ام نه شمالی اما عاشق غذاهای این دو جهت شمالی و جنوبی ایرانم.از بس که رنگ و بو وخلاقیت داره.دال عدس هم گویا از هند وارد ایران شده و وقتی دوباره اون تصویر ساز بچگی هام میشم و به این پروسه جنوبی شدن دال عدس هندی فکر میکنم بیشتر و بشتر کیف میکنم براش.از هر وری حرف زدم و در حالی که دارم صدای خانم گوینده رو میشنوم در مورد علاقه امام به" فیلم گاو " و بعد هم در ادامه نقل قول که آیا باید فیلم های آمریکایی و اروپایی بیاوریم تا روشنفکران غرب زده خوشحال شوند ؟  این چهل تیکه آخر شب جکی شده برای خودش و بهتره زودتر شعر این پست رو بزارم و ببندمش تا پستی دیگر و بلکه حرفی تازه تر.
این آخر که تنها بخش جذاب این نوشته شاید باشه ترجمه ای از سهراب مختاری از شاعر همیشه جذاب هر تا مولر که ار بریده های روزنامه این شعر رو نوشته . برای شنیدن صدای شاعر به این آدرس بروید :
 http://lyrikline.org/index.php?id=162&author=hm03&show=Poems&poemId=3001&cHash=da695882ef


ابلهانه ترین اینه که چند ساعته علف در لباس جدیدم ول میگرده و نشسته ام روی یکی از پنج نیمکتِ سیمانی رو به رویِ آرایشگاه اولی احمقه دومی چشم درشته سومی حیله گره چهارمی و پنجمی منم چون زیر پام یک چاله ی آبه خودمو توش میبینم و باید شکلک دربیارم اگر نه یکی از این دو تا که منم کلاه پشمی روی سر اون یکیو از پرنده   ی مرده ی تویِ چاله نمیتونه تشخیص بده

هرتا مولر- ترجمه سهراب مختاری
http://www.sohrabmokhtari.com/2011/08/blog-post_19.html



۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

ککی به نام تز

اینکه مدام دوست دارم بنویسم از کمبود فیس بوک بازی میاد یا الان اعتیادی رو جایگزین دیگری کردم و سرم گرم شده بهش؟ اینجا که جز خودم ردپایی نیست و نه صدایی نه تق تقی که ما آمدیم نبودی ... بهرحال شده بازیچه ای برای خودش.دچار هیجانات بی جایی شدم .بی جا یا با جا ربطش میدم به قرص های امگا ۳ که الان ۳ یا ۴ روزی هست دارم مصرف میکنم.نیروی جنسی رو هم طبق انچه که در مقالاتی خوندم در اینترنت گویا در خانم ها بالا میبره و در آقایون هم اثراتی داره اما بهتره خانم ها بهره بیشتری ببرند ازش.
امروز با خودم عهد کرده بودم که این پروژه تز رو بنویسم. یعنی شروعش کنم بالاخره.  بعد از سه سال مثلن دانشجوی تز بودن حالا که میخوام ولش کنم و از نو بازی رو شروع کنم  بگم این شد موضوع و طرح سوالی که قلقلکم میده و کک رو میندازه به جونم که تا اخرش برم . آدمی که تز شروع میکنه یه جور مریضی میگیره. یعنی با دستهای خودش انگار کله اش رو میبره جلوی ذرات ویروسی و یه نفس عمیق میکشه و مریضی رو به جان میخره. این از وصفیات جدیدی که برای ادم تز دار به تازگی در سرم تصویر کردم. زندگی با یک بیمار تز دار سال آخری اونم از نوع اقای اس که تمام کادر روبروی من رو  با بیش از ۲۷۰ تا کتاب و یه ۳۰-۴۰ تای دیگه در راه و صندلی بزرگ کارش پر کرده کمک زیادی در دریافت این وصف از تز میکنه.
آقای اس تصور من از یک فرد اکادمیک رو احیا کرد. بیماری که به مراقبت نیاز داره تو سال آخرش.  ظریف و حساس شده به هر چیزی و دستهاش انگار جز تایپ  و دنبال کردن خط های کتابها چیز دیگری رو لمس نکرده. گوشه چشمهاش آخرای شب پر از مویرگ های قرمز و دراز میشه. هر کار دیگه ای که انجام میده انگار کاملن فرد دیگه ای داره انجام میده. از ادویه زدن به غذاش تا جوییدن لقمه توی دهن یا همیشه درپوش خمیر دندون و شامپو رو فراموش کردن و یا حتی در خواب مثل بیداری در دنیای خودش غوطه خوردن. گاهی وقتی چیز جالبی رو توی کتابهاش پیدا میکنه و با هیجان میگه اااااه چه عجیب !!!  به فرم دستاش نگاه میکنم و میتونم مثل یک هوو به اون کتاب نگاه کنم . اسم صندلی بزرگش رو گذاشتم محترم خانوم. منو یاد زنای گنده ای میندازه که یا چادر سر کرده یا بهرحال خیلی رسمی کت دامن سیاه تن کرده و یک عینک بزرگ گرد به چشم داره و  اقای اس رو روی زانوهاش نشونده و اونم درس میخونه. به حسادتم میخندم و سریع خودمو جمع میکنم و یاداور میشم که تا وقتی دنیای به اصطلاح علمی ات اونطوری قوی نیست که مثل اقای اس هر کار دیگه ای برات واقعن سطحی از عمقی باشه که درش در زندگی هستی ;  برای همه ی مشتقات زندگی حرفه ای و پژوهشی آقای اس مثل محترم خانوم یک کاراکتر درست میکنی و مثلن خودکار ها و آی پد و کیندل میشن به ترتیب زری جون و آزالیا جون و کتی جون و حالا بیا با اینا راه بیا . بعد هم لابد هی میخوای بگیری بهونه که چرا به من محل نمیزاره و چرا در گنجه بازه و چرا دم خر....
امسال فکر کنم از همه ی سالهای زندگی م بیشتر سرما خوردم.همین الان بلند شدم و زنجبیل همیشه دلپذیرم رو در ماگ چاق ام تکه تکه کردم با دو قاشق عسل و چای داغ  اروم اروم سر کشیدم بلکه این سرفه های کمر شکن آروم بگیرن.
از درد تز میگفتم. بعد از نزدیک ۳سال حرص خوردن و هی هر روز به خودم امید دادن که درست میشه استاد بهتری رو پیدا میکنم دیگه به جایی رسیدم که اصلن کی گفته تو دکترا بگیری؟ حرف حسابت چیه ؟ بعد از یک دوره افسردگی پژوهشی دوباره خودم رو جمع کردم و این بین اقای اس هم کم تاثیر روم نگذاشته بود .ولی درد الان فقط ضعف فکری و انگیزه ای نیست اون موقع که لابد لنگ مینداختم رو لنگ و حس میکردم دو خط توی یه کتاب خوندم و قهوه رو سر میکشیدم  و ذوق میکردم که کاری کردم ; حالیم نبود که دو سال بعد واسه دو سه ساعت وقت آزادِ آزاد برای کار که از توش ۱۰ دقیقه مفید در بیاد باید کلی منتظر یک آخر هفته بشینم. اینارو گفتم که بگم کار میکنم و برای خرج شکم و سقف و لباس و مشتقات زندگی باید کار کنم . خوشحالم که عذاب کمتری دارم برای وابستگی اقتصادی به پدری که هیچوقت کم نگذاشت و اگر روزی این نوشته رو بخونه انقدری دلش میگیره که گوشی رو برداره و با همون لحن همیشگی اش بگه : جون بابا با من تعارف داری؟ منم لابد بگم نه بابا تعارف کدومه و مابقی داستان. این نوشته مربوط به بیماری تز میشه و نمیتونم الان وارد کارم بشم و داستانهاش و دردلهای دختری -پدری -خانوادگی و یا حتی مشکلات اقتصادی و پولی  جوانان و بالخصوص جوانان دور از وطن و .... اینجا از درد تز میگم.
از ککی که به جونت میندازی و گاهی سال های اخر کم میاری و میگی هیچ پخی نیست اینهمه چیزی که خوندم و نوشتم و بعد هرچی به دفاع نزدیک میشی بیشتر از سوژه متنفری و وقتی ازش خلاص شدی دلت براش تنگ میشه. اینها از مشاهدات بیماران تزی سالهای قبلیِ که دیدم. مشکل ام این بود که برای ککِ تز کوچیک بودم و به ناچار برش داشتم با استادی که به هیچ جاش نیست تو دردت چیه که تز داری ور میداری.
آخه هلک و هلک آدم بکنه از جای گرم و نرم بیاد اینور آب که فقط ۴۰۰-۵۰۰ صفحه داستان بنویسه بشه دکتر و برگرده لابد کشورش و تزریقاتی بزنه و آی به ماتحت همه علم و دانش غربی تزریق کنه ؟ کسی که نفهمید درد من از تز برداشتن چی بود و فکر میکرد از بی دردی اومدم تز برداشتم همین شد که بعد از نزدیک به ۳سال جنگ میخوام بهش بگم با همه ی احترام اخلاقی که بهت دارم شما رو به دانشجوی بی درد تز دار و ما رو به استاد اهل درد یا حداقل درد کشیده یا اونم نه ... نمیدونم ولی انقدری میدونم این حساسیت ام به استاد میتونه متاثر از سیستم استادی شاگردی و شاید مکتبی ایران باشه و لزوم وجود استادی که استادی کنه و من شاگردی و خب این حساسیت به استاد اون هم در تز اینجا یعنی حداقل کشوری که من دارم توش درس میخونم( فرانسه) گویا حساسیت بی جایی میتونه باشه. 
ولی من اعتراف میکنم که به شاگردی کردن نیاز دارم. به استادی که استادی اش رو بکنه و من ازش یاد بگیرم. استادی که بزنه تو سرم بگه:  بچه ریدی . که حساب ببرم ازش . از حرفش از تذکرش. دیگه من هم قربانی سیستم عمودی ایرانم. حداقل تو کار حرفه ای و تحقیقی . اما این خواسته بیجایی از طرف یک دانشجوی خارجی از استادش نیست که پیگیر کارش باشه و توجه کنه و اگر راهنمایی میکنه راهنمایی اش حداقل حرفه ای و علمی باشه. 
اینهمه دردل کردم که بگم درد تز درد شیرینی نیست واقعیتش. یعنی اونجوری که به نظر میاد . ولی من این تلخی رو دوست دارم و با این دوباره کاری ام بیشتر هم تلخش کردم به خودم و لابد به خانواده ام وقتی خبر رو بهشون بدم. یاد دیالوگ پارسال بابا افتادم .

بابا :  بهار چند سال دیگه داری بابا ؟
من : واسه دکتر شدن ؟ 
بابا :آره دیگه که تموم شه درست و کاری رو شروع کنی .
من: همممم... خب مونده . هنوز خیلی...تازه تموم هم بشه کار رو باید براش زیاد گشت . اینجوری هام نیست که فراوون باشه(.من تو دلم : من چه پخی ام آخه پدر من که فکر کنی الان ریخته از زمین و آسمون برام ؟) حالا چطور مگه ؟
بابا:  آها ....  اخه نه همه میپرسن ...میخواستم بدونم خودم.
من:  آره دیگه...حالا شما بگین مونده چند سالی ... 

بعضی وقتها میبینی این توقع بیجا یا باجا از خودت که کاری کنی کارستون از یه جور حس حقارت و اعتماد به نفس توامان میاد. که به نظرم عجیب هم نیست و شاید تو بعضی جوامع دو سر طیفش بیشتر و کمتر بشه اما در کل کسی که دست به نوشتن تز میبره جدا از مدرک و برچسب دکترا بین این دو سر طیف در جریانه .
بهتره جای این ننه من غریبم بازی ها برم سر اصل مطلب  و هی فرار نکنم ازش...نوشتن عین زاییدن میمونه.به همون زور و فشار و ریتم نفس کشیدن درست تا خلاصی.

The highest form of love is to be the protector of another person's solitude
 -Rainer Maria Rilke



کتاب هایی برای بودن- کتاب اول تنهایی پر هیاهو- بهومیل هرابال


نام کتاب: تنهایی پر هیاهو
نام نویسنده: بهومیل هرابال
نام مترجم: پرویز دوایی

انتشارات: کتاب روشن
نوبت چاپ: چاپ اول بهار ۱۳۸۳، چاپ پنجم ۱۳۸۶
چاپ: الوان
نوع کتاب: داستان های چک – قرن بیستم
دانلود : http://readbook.ir/245/