۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

انگشت میانه

هوای سرد بی موقع اونم اول بهار باعث شده حواس ام به خطا بره و به محل و زمان دیگه ای برده بشم. انگار شاخک های حسی ام گیج شده و نا خوداگاهم من رو به اوایل پاییز و دلهره های اون موقع سال میبره. آفتاب .  یه کم آفتاب گرم و روشنی هوا همه ی اون چیزیِ که دلم میخواد این روزها. روزها تندتر از اونچه که ازش به تندی یاد میکنم میگذره. هر روز روزی دو بار برای سر کار اولم  از جلوی یک قبرستون رد میشم و هر روز وسط جمعیت ترم یا موقع پیچ خوردن اتوبوس به بالا به این قبرهای سنگی و صلیب های بالا سرشون نگاه میکنم. بعضی وقتها حس میکنم انگار نه انگار که زمانی این آدمها بودن و خوردن و خندیدن و آرزو کردن و عشق ورزیدن و شکست خوردن و ... انگار نه انگار زمانی برای خودشون زنده هایی بودن و زندگی هایی بوده. بعد از تصویر که رد میشم به اتوبوس پاره پاره ای فکر میکنم که توشون از همه جا هست. عین بازارهای حراج.  سیاه و هندی و شرقی تا بورِ اروپای شرقی با رررر های همیشه تشدید دار و فرانسوی هایی که گم شدن تو این حجم گونه گون. محلی که کار میکنم مهاجر نشین و شاید بشه گفت محله روبراهی نیست . یه جاهایی البته فرم خونه ها نوساز و خوب میشه اما اکثرن قدیمی و خاکستری دیده میشه. اتوبوس همیشه برام چه تو ایران چه اینجا فضای دیدن بوده . دیدن حجم فشرده ای از آدمها که منو یاد کنسرو متحرکی از ادمهایی میندازه که اکثرن غمگین اند و شاید دلیلی هم نداشته باشه که البته قاه قاه بخندن اما صورتهای گاه درهم تا باز . صورتهایی که شاید تو مترو کمتر غمگین اند شایدم فضای مترو و سرعت بیشترش و ادمهای بیشتر وایستاده تا نشسته کمتر این حس رو به آدم منتقل میکنه.
وقتی از اون محله وارد مرکز میشم صورتها بازتر میشن فرم راه رفتن ها فرم حرکت دستها و تن هایی که کمتر مچاله اند. ادمهای مچاله بهترین صفتی که برای محله های نسبتن حومه نشین میتونم بگم با مچالگی صورت و تن.
مدرسه ای که ظهرها توش مشغول به کارم عجیب ترین تجربه ی من از فرانسه بود و هست. مدرسه ای با ۸۰ درصد مهاجر و مهاجرانی شاید کمتر جدید و تازه وارد و بیشتر قدیمی . روزهای اول داد زدن برام سخت ترین و عجیب ترین عمل ممکن در برابر بچه ها بود . مسئول اصلی که چندین سال در این شغل تجربه داره گاهی داد هایی میزنه که رگ گردنش تکون میخوره و در همون حال چشماش هی بزرگ و کوچیک میشه. حالا منم یاد گرفتم داد بزنم و حتی متوجه شدم اگر با داد بگم مثلن بس کن و مرتب وایستا ممکنه جواب نده اما اگر یه صدای داد مانند خیلی بلند مثل هووووی فارسی اما به فرانسه بیشتر اِاِ اِ بگم حتی بهتر هم جواب میده. این مدرسه تصویرم رو از بچه بزرگ تر کرد اون تصویر گوگوری مگوری از بچه تبدیل شد به این پیش فرض که بچه میتونه هیولای کوچیکی باشه یا انبار باروتی اماده انفجار. این تصویر بخاطر مثلن شلوغی و جیغ و داد وشیطنت های بچه ها نیست که من خودم یکی از شرور ترین بچه های همه ی دورانهای تحصیل ام بودم. هیولای کوچیک موجودیه که میتونه به راحتی ژست های آدمهایی رو بگیره که هرگز به سن کمتر از ۱۵-۱۸ سال نمیاد اما با ۸ سال سن و حتی کمتر اون ژست رو به راحتی انجام میده و با دوست خودش به زبان تهدید و فحش رفتار کنه و حتی با مسئولش. این چند سال فحشهایی که تو این مدرسه یاد گرفتم رو جایی نشنیده بودم اما هر بار بعضی هاش رو با صدا و فیگور این بچه ها به یاد میارم تصویر مضحک و غمگین همزمانی رو برام میسازه.
داستاهای این مدرسه خیلی زیادن. بچه هایی که معصومیتی در نگاهشون نمیبینی و از اینکه اینطور از الان فرسوده و گندیده شدن هم حرص میخوری  و هم اعصابی برات نمیمونه  و حتی کاراییی برات نمیمونه بجز  زمانِ  داد زدن .
دو روز گذشته انگشت دوم و ژست اون رو گرفتن تبدیل شده به ماجرای جدید ما که باید سعی کنیم راهی براش پیدا کنیم. بچه ها مستقیم به هم این ژست رو نشون میدن و بعضی وقتها هم پشت ما و بعد وقتی بهشون میفهمونی که دیدی  سریعن دستشون و میندازن و یا فرم دیگه ای بهش میدن و انکار میکنن که این کار رو کردند.
این ژست که گویا خیلی قدیمی هم هست و به دوران یونان باستان و رم باستان بر میگرده در فرهنگ مدرن حساسیت کمتری پیدا کرده و حتی خیلی عریان هم ازش استفاده میشه و به قول روانشناس های بیشتر خانوادگی  و ترتبیتی نشان رشد فرهنگ بی احترامیِ . اما برای من که همیشه خودم شرور واقعی بودم اما بی ادب نبودم این رفتارها زمانی ساده و قابل گذر میشه که فکر کنم مقتضای سن و آدمهای دور و بر و محل زندگی شون این چیزها رو براشون جذاب میکنه و شاید حتی خیلی وقتها که راحت ترین و روان ترین فحش هاشون مادرت رو .... و یا نسلت رو ... هست تنها بخش حساسیت زاش شنیدن کلمه ی مادرت رو هست که باعث دعوای بیشتر و حتی زد و خورد میشه. رفتاری که شاید اگر عادت و ورد زبون نشه و وزن سنگین خودش رو از دست نده به مرور از بین بره . هنوز هم دیدن اون هیکل های کوچیک با صدای بچه گونه که بلند به هم فحش میدن و انگشت وسط رو بهم نشون میدن تصویر زننده و آزار دهنده ی گاهی هر روز منه. اینکه داد زدن شده ابزار من هم کلن در مدل رفتاری من نمیگنجه و به فکر کار جدیدم . به فاصله دو ساعت زمانی محل کارم رو تغییر میدم و به مدرسه بچه پولدارهای اکثرن پارلمانی میرسم. اونجا فضای کارم متفاوت میشه دیگه از ناظم های له شده با رگهای بیرون زده و بچه های نرسیده گندیده خبری نیست . اونجا شرِ یک بچه دویدن توی سالن و خندیدن موقع حضور غیاب و پرت کردن بالشتک های برای تکیه دادن و مرتب نکردن سالن بازی قبل از رفتن به خونه است. کمترین فحش  هم بکار بردن محاوره ای و عامیانه کلمه ی مدفوع و خندیدن بهشِ که به محض شنیده شدن و تذکرِ معلم دیگه شنیده نمیشه.حد فاصل این دو محل کار همون قبرستون و آدمهای توی اتوبوس و مترو قرار دارند که همه ی این تصویر ها و صداها باهم و تکرارشون هر روز تصویر داستان کوتاهی رو برام میسازه که هروز مرورش میکنم. مثلن دیروز به یه جفت پیر چروکیده و نه مچاله نگاه میکردم . اونها بر خلاف جهت حرکت ترم نشسته بودند و ترم وارد زیر زمین میشد برای رسیدن به ایستگاه مرکزی قطار. پیرزن حرف میزد و پیرمرد چند باری میگفت چی ؟  و انگار نمیشنید آروم با هم حرف میزدند و در مورد چیزی در بیرون ترم بحث میکردند . سیاهی تونل پشتشون بک گراند اونها شد و  این تصور همیشگی و درونی شده که گاهی  همه ی ما ایرانی ها داریم و اون مرگ بر اثر سانحه هوایی یا تصادف جاد ه ای و ... هست  هم زمان به ذهنم رسید. یه نگاه کلی به ادمهای ترم کردم و برام جالب بود که همه ی ما با هم بمیریم  و کسی به امار ما و سن و سال و ملیت هامون نگاهی بندازه و منهم اون وسط باشم بعد صدای شاعر اومد تو سرم           "  ماهممون بادوم یک درختیم "
چند وقت پیشها با دوستی در مورد مرگ حرف میزدیم و برگشته بودیم به کودکی هامون خب کودکی اون که داستان دیگه ای داره اما کودکی منی که ترومای خاصی هم با مرگ ندارم ولی ذهنم از همون موقع با مرگ و جهان آخرت  و رستاخیز جهانی پر شده شاید دلیل محکمی باشه که هر از چندی آدم رو درگیر خودش کنه. پیرمرد و پیرزن های کوچه و خیابون رو که میبینیم حس عجیبی دارم. اینها زندگی براشون چیه الان ؟ این تاریخی که توشون زنده است و امیدها و ترسهاشون... تصویر خودم از پیری ام زنی عینکی و آرومه که کتاب میخونه و بچه ها خیلی دوستش دارن چون بهشون قاقالی لی میده .اما تصویر الانم گاهی یه این سبکی نیست . بهرحال پیر هم میشم و اصلن فکر کن نشم.
پر از کارهای نکرده ام و دوباره آخر هفته شد و دلم کلی کارهای نکرده رو به انجامی رسوندن خواست. تمیزی خونه و کتابهای آقای اس که تا وسط های حال اومده و نباید تکونشون داد چون اینجوری جایی برای دیده شدنشون نیست و منهم میفهمم این نیازش رو به  اینکه کتابهاش دو ر وبرش باشن. مثل مادر و پدری که میخواد بچه هاش دور و برش باشن کارهای نکرده عملی و ذهنی که تلنبار میشن و بیشترین میل اما برای به انجام رسوندن خوب و دلپذیر مهمون های فرداست. به ته چین شیرازی فکر میکنم و از طرفی به نون و پنیر بزی که تو ساندویچ ساز گذاشتم و عالی شده بود. نان تست وپنیر بز و چند قطره روغن زیتون و گوجه ی خشک شده .آخ. و چند برگ ریحان تازه. آخ آخ آخ. 
آقای اس بهم پیشنهاد داد که نوشته ای جدی در مورد انگشت میانه بنویسم و برای جایی بفرستم. من سکوت کرده بودم و میدونستم که درست میگه .بهم گفت ناراحت شدی و تاکید کرد که خب برای خودت میگم و من از اینکه به فکر افتادنم این حس و داده که ناراحت شدم ; ناراحت شدم. بعد دلیل آوردم که برای مقاله اونطوری وقت کافی میخواد که من ندارم و وقتی گفت داری گفتم خونه و غذا و ...چی میشه ؟ بعد فکر کردم هر چقدر هم روشنفکر باشم و فعال یکسری چیزها رو مخم میره که رو مخ آقای اس نمیره و نمیذاره کارش رو عقب بندازه. تمیزی و غذای خوب . نه غذای سر هم بندی و تند تند نشخوار کردن... نمیدونم هنوز این توانایی رو بدست نیاوردم که هم جلوی چیزهای رو مخ رونده ام رو بگیرم هم مقاله جدی بنویسم. اون دو تا مقاله ی انگلیسی هم که نوشتم به وقت آزادی خیال و فراخی بال بود.شروع میکنم به مقاله ی پیشنهادی و تلنگری و اگر چاپ شد یک انگشت میانه رو حواله همه ی کارهای رو مخ رونده ام میکنم. 


- کودکی ها - 

به خانه می رفت
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز ؟ 
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو میکرد 
بدنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادر بزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود


حسین پناهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر