۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

پاره پوره

 تعریف میکرد که وقتی ده سال گذشت و برنگشته بود ایران و یهو متوجه شد که شده ده سال که ایران نرفته ریخت بهم. هم سن و سال من بوده و میگفت هنوز قبول نمیکنم که افسردگی بوده. دکتر ایرانی بهش تجویز خاک ایران رو میکنه و براش خاک ایران رو تو ظرفی میریزند و براش پست میکنند  و یک روز با آب قاطی میکنه و مینوشه و به مرور خوب میشه. دیگران تایید میکردند و هر بار که این ماجرا رو میگفت یکی تو جمع میگفت بهرحال تاثیر روانی مد نظر دکتر بوده و هر بار جواب میداد هر چی که بود کمک کرد و حالم خوب شد. 
روبرویی اش میگفت سال اول که بر میگردی کلی ادم داری و جا برای دیدن ولی به مرور که ادمی رو نداری برای دیدن میلی هم به برگشتن نداری . نه آدمی و  نه جایی . این رو همه با هم تایید کردیم.
 توی ترم نشسته بودم و ادم کنار دستی ام یه مرد با بوی الکل و دست های ترکیده بود.  تو گوشش موزیک بلند بود و روبروم دو تا مردِ تا حدودی مست  بلند بلند با هم دعوا و حرف میزدند.چند بار زیر چشمی نگاهش کردم. بوی زیاد دهن یا بدنش و صدای دیس دیس موزیک و ناخن های ترکیده اش و صدای دعوای مردهای مست جلو بهم حس خوبی نمیداد. مسیر طولانی بود و باید تحمل میکردم. به ذهنم رسید جام رو عوض کنم. اما نشستم سر جام و فکر کردم که چی ؟
 توی مدرسه صبح ها روزی چندین بار باید به مسلمونها تاکید مثبت کنم و اطمینان بدم که گوشتی که میخورند خوک نیست. نگاههای مضطربشون دلم رو میسوزونه. تاکید بعضی وقتها از طرف گروه دیگه ای هم هست.  مثلن لیزا هفته پیش چندین بار گفت:  من همه چی میخورم خوک هم میخورم من عرب نیستم. تضاد سر غذا کمتر و موقع دسر خیلی بیشتر میشه. دسر شکلاتی که مال حلال خور ها نیست گاهی دردسر ساز میشه. موس شکلاتی تصویری از خوک نداره و طعمش هم کاملن شکلاتِ. اما ژلاتین خوکِ درونش مانع بلعیده شدن اش توسط حلال خورها میشه و سهم شون ماست با شکر یا میوه در برابر موس شکلاتی خوش رنگِ.
بچه های اینجا کلمه راسیست رو بخوبی می شناسند و کاربردهای زیادی هم براش دارند . مثلن اگر فحشی داده باشند یا کسی رو زده باشند بعد از روشن شدن دلایل اولیه به راحتی میگن : بهم حرف راسیستی زد و سپر بلای خوبی ازش درست میکنند.
من -به آ- هستم . تو مدرسه اسمم اینطوره چون کسی نمیتونه به راحتی بهار رو تلفظ کنه مگر اینکه کرد یا ترک باشه. فرانسه اسمم زشت ترین صدایی میتونه باشه که از شنیدن اسمم میتونم بشنوم. بهار میشه بَاَق یا بَ اَ ق . به آ ی سر کار با بهار دنیای متفاوتی داره. شاید کمرو و خجالتی و تو خودشه. همیشه برام این سوال بوده که هویت آدم تو زبان دومش چقدر تغییر میکنه ؟ اصلن این زبان چقدر هویت جدید رو میسازه و چقدر بر عکس هویت دست نخورده مونده و زبان تنها چیزی بهش اضافه میکنه. فکر میکنم اکثر آدمها حداقل ۱۰-۱۵ سال اول زبان دومشون آدمهای درونگرا و آرومتری میشن تا وقتی به زبان اصلی حرف میزنند. در مقاله ای میخوندم که فرانسوی ها غرغرو ترین  ملت هستند در بین اروپایی ها و یکی از دلایل بسیار اصلی اش هم در زبانشونه که به شدت این خصلت رو درشون بیدار میکنه.
نمیدونم این نوشته به کجا و چی میخواد ختم بشه. به عنوان کسی که چند سالی علوم اجتماعی خونده و مدعی جامعه شناسیِ در حد خودش همه ی اینها پشتشون فرضیه و تئوری هایی وجود داره اما هر چی فکر میکنم دلیلی نمیبینم که بخوام بازشون کنم و اینها رو ربط بدم بهشون و به تنیجه ای برسم .اینجا روزمرگی های من نوشته میشه. روزمرگی هایی که شاید خوندنش مخصوصن وقتی طولانی میشه خسته کننده است. اما می نویسمشون برای تمرین نوشتن. برای تمرین ذهن رو جمله کردن.هرچند پاره پاره.
چند ماه دیگه به ایران میرم. دلم برای خیلی چیزها تنگ میشه. هر سال همون چیزها حتی اگر تکرار و تکرار بشه. ولی هر سال که میگذره ترسی درم پنهانی رشد میکنه که نمیدونم چرا اینقدر موذی وار رشد میکنه. ترس با آدمها مواجه شدن. آدمهایی که سالها باهاشون شبانه روز زندگی کردم و دیدن تغییرات فیزیکی و روحی شون اذیتم میکنه. لاغر شدن مامان وقتی بغلش کردم بی نهایت آزارم داد. وقتی حس کردم با فشارم بیشتر استخونهاش رو لمس میکنم این لمس شدن و تغییر فیزیکی که من شاهدش نبودم وحالا حسش میکنم آزار دهنده است. مواجه شدن با هر تغییری آزار دهنده است. اتوبانهایی که عوض شدند و راه رو گم میکنم و مثل سابق تو رانندگی پررو نیستم و راه بلد نیستم بگیرم. اعصاب حساس نسبت به شلوغی و بی نظمی مردم و حتی مریضی چند روز اول از آلودگی هوا و شاید میوه های تابستونی رو تند تند بلعیدن و تعجب معده. حساسیت جسمی و روحی که حالم رو بهم میزنه.  ترس از مواجهه و انرژی که باید گذاشته بشه تا اتفاق و  تغییر و گذر زمانی که پیش اومده رو بشه هضم کرد گاهی منجر به مایوسی و انصراف به بازگشت حتی برای مدتی کوتاه میشه.اما من هرگز منصرف نمیشم. چون هیچی مثل دیدن حالت پاهای مامان که روی هم صاف افتادن و چرت قبل از خواب شبانگاهی اش بعد از کلی حرف تو آشپزخونه نیست. .. و همون دقایق کوتاه خیره شدن به این فرم ها و صداها. مثل صدای به به گفتن بابا که برات میوه تازه میاره و همیشه مطمئنه که ویتامین های بدنت کم و گودی زیر چشمت مال همین کمبوده. همون لحظه های خنده اخر شب با بابک و سیگاری دود کردن و نگران بلند شدن بیموقع بابا شدن و آب خوردن و ما رو دیدن و دلخور شدن. همون آدمهای دور و نزدیک که با هرچی اسکایپ و تلفن و کوفت هم باشه تو این فاصله یخ میزنند و تو یخ میزنی تو اون خونه و فقط برای یک ماه آب میشی و زنده میشی و زنده میشن. امدن و رفتنی که اولش به هیجان آمدن و آخرش به غم رفتن تموم میشه و دوباره از نو.
هیچوقت وابستگی زیادی نداشتم . اما حس کردن دلتنگیِ یک نفر از دلتنگ شدن سخت تره... همیشه همینطوره .
گاهی حس میکنم پاره پوره شدن ادمها لابه لای این مرزها و فاصله ها هم حتی هویت جدید رو براشون میسازه. مثل همون زمانهای تو اتوبوس و کنسرو متحرک آدمها. گاهی یاد فیلم آسمان بر فراز برلین (بالهای اشتیاق) ساخته ویم وندرز می افتم . سکانسی که فرشته توی مترو به آدمها گوش میکنه و درونشون رو میشنوه.


 گاهی متاثر از همین فیلم به درون اون ادمها میرم و برای خودم کشور و ملیت اش رو حدس میزنم و اگر موزیکی بشناسم از اون منطقه مرور میکنم و اگر نه زبانشون رو تصور میکنم و حرف میزنم و اگر تو گوشم موزیک داشته باشم و از قضا ایرانی و دامبولی باشه با همون قیافه تصورشون میکنم که چجوری با این ریتم این آدم میتونه برقصه‌ ؟ گاهی خنده ام میگیره و به وضوح میخندم و گاهی این شلوغی اذیتم میکنه اما در نهایت زندگی رو میشه حس کرد توش. نمیدونم چجوری اما حرکت داره و زنده است حتی اگر پاره پاره است.

بچه که بچه بود 
با دستای آویزون راه می رفت
دلش می خواست که جوی آب یه رودخونه باشه
رودخونه یه نهر
و این گنداب یه دریا
بچه که بچه بود
خبر نداشت که بچه ست براش همه چیز جون داشت و 
همه جونها یکی بودن
....
ترجمه صفا یزدانیان

شعر کامل پیتر هانتکه در سایت ویم وندرز : 
   
http://www.wim-wenders.com/movies/movies_spec/wingsofdesire/wod-song-of-childhood.htm

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر