۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

هیپوتالاموس

آفتابی شده بود حسابی و گرم. از خواب که بیدار شدم پنجره رو باز کردم و لم دادم رو کاناپه زیر آفتاب . بعد گلدونهام رو گذاشتم که آفتاب ببینند و سریع لباس سبکی پوشیدم و کیف کردم و کیف کردم که انقدر هوا بتونه کیفم رو کوک کنه. اما هر چی گذشت بیشتر هیجان زده شدم و بیشتر دلم کاری رو کردن خواست . این هول و هراسی که افتاده بود توی دلم چیز نا اشنایی نبود همیشه و تو مواقع مختلفی داشتمش. مثل عصر های جمعه که هنوز هوا تاریک نشده یا مثلن صبح های زود کوه نوردی و قرار های دم پست تجریش. صبح های زود مسافرت رفتن و بردن ساک ها به پایین و چای ننوشیدن از ترس دست به اب شدگی بی موقع وسط پیچ و تاپ چالوس. یا مثلن مهمونی خونه فامیل و ذوق واسه زودتر شب شدن و راه افتادن و عجیب ترینشون دلهره عجیبی که چندین شب متوالی داشتم و هر روز صبح ساعت معینی قبل از طلوع افتاب از خواب بیدار میشدم و مستقیم میرفتم دم پنجره و چند دقیقه همونجا وایستاده اسمون رو نگاه میکردم و دوباره می رفتم توی تخت. حس و حال قبل از امتحان.قبل از سفر.قبل از کوه . قبل از مهمونی. قبل از دیدار. قبل از رفتن به فرودگاه . قبل از پایین اومدن از پله برقی های فرودگاه و اولین دست تکون دادنها.قبل از شروع مختصری از موضوع تحقیق رو گفتن. قبل از تحویل سال. قبل از طرح سوال در یک جمع. قبل از گفتن جمله ات به زبان دوم و مرور اون در ذهن. قبل از شیرجه توی استخر وقتی هم سردته هم گرمته. قبل از مصاحبه سفارتی و درسی و کاری .قبل از پر کردن شکمِ خالیِ پر شده از قهوه ناشتا یا شکم خالیِ الکلی پر شده .قبل از شروع مهر و مدرسه و بادهای پاییز.قبل از هر دیداری عاشقانه که بیشتر اما هر استقبال یا بدرقه ای.قبل از سحری خوردن وقتی جو روزه میگرفتم. قبل از تموم شدن برنامه کودک و نزدیک شدن به اون موزیک قبل از اخبار شبانگاهی. قبل از فریادهای روی پشت بوم یا دویدن ها و نفس زدنها. قبل از شروع اخبار صبحگاهی توی تاکسی و ترافیک همت. قبل از رسیدن قطار و نوشتن شماره گیت روی تابلو.  قبل از اولین ها. خیلی از اولین ها و اغاز ها... و کلی موارد مشابه و متفاوت دیگه با ادمها. 
میدونم که خب نوعی استرس بهش میگن. یک جور بیقراری و دلپیچیدگی . شبیه شل شدن شکم تا سفت شدنش میمونه. توش زندگی داره و حرکت . گاهی بیقراری اش عذاب آور میشه اما برای من شکل زنده بودنه. تاثیر هوا روی این خلق و خو برام همیشه خیلی جذاب بوده. میگن تو بهار امار خودکشی زیاد میشه و ادما بیشتر میریزن بهم. حیونا هم که شنگول میشن و میوفتن رو هم. شاید از عواقب شروع بهار بود این حالِ بیقرار امروز. شاید از یاد اوریِ ناخوداگاهِ این که بهار و بعد تابستون و به زودی دوباره ایران و سال تحصیلی جدید و دردسرهای فکری خودش و نمیدونم از چی میاد این حس عجیب. کارهای علمی و روانشناسی که تابحال انجام شده این رو به اثبات رسونده که هوا بر روی موود روزانه ادمها تاثیر میگذاره و هوای افتابی و گرم یک جور خوش بینی و افکار مثبت رو تقویت میکنه. شاید هم دلیلش بیشتر شدن ویتامین د و هرمونها باشه و کلی موارد تخصصی که اصلن زیر بارش نمیرم که بخوام در موردش حرف و ادعایی داشته باشم.
اما این حال عجیب نمیدونم چرا انقدر مکانی هم میتونه باشه برای من . هوای زمانی در طول شبانه روز میتونه من رو یاد فضایی از خاطره ای بندازه که حتی ثانیه ای هم بهش فکر نکردم. مثلن هوا داره تاریک میشه و باد کمی هم میاد من دارم تو کوچه ای اینور دنیا راه میرم و مثلن از سر کار دارم میرم خونه و به چیز خاصی هم فکر نکردم و کاملن عادی دارم فقط برنامه روتین هر روزه ام رو دنبال میکنم. نه شادم نه غمگینم نه دلتنگی ام زیاد شده نه چیز خاصی ام کاملن عادی دارم یک روال روزمره رو انجام میدم.  چند دقیقه بعد در همون حین راه رفتن بی دلیل برای چند ثانیه به فضایی برده میشم مثلن برای سن ۷ سالگی ام که نه اتفاق خاصی افتاده در ان روز و نه حتی میشه بهش گفت خاطره. یاد اون روز که اونهم روتینِ اون موقع بوده می افتم مثلن شبی که داریم از مهمونی بر میگردیم یا عصری که دارم چای و بیسکوییت میخورم و مشق مینویسم یا گاهی نه اونقدر عقب و کودکی اما در همه ی موارد بالای ده سال بودند فضا ها.  این پریدنهای عجیب برام گاهی خیلی پیچیده میشه این نوشخار تصاویر و فضاهای زندگی روزمره و روتین ِ گاه و بیگاه چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ ممکنه نوعی  فعالیت ناخوداگاهِ ذهنی و مربوط به حافظه بوده باشه قبل از قرار گرفتن اون سالها و تصاویر در قسمت دیگه ای از حافظه یا یکجور بک گراند گرفتن یا ری کاوری حافظه ؟ نمیدونم دقیقن دلیلِ بیولوژیکی یا روانی اش چی میتونه باشه اما ارتباط‍‍ش با مکان خیلی برام بیشتر جذابش میکنه. میدونم و جایی خوندم که نوستالژی هم همچین فضایی رو میسازه یعنی دور بودن از محل زندگی گذشته ادم رو یاد چیزهایی میندازه مداوم که مربوط به فضاها و افرادی است که در دسترس حال نیستند.  شاید هم وصفی که سعدی داشته "هرگز وجود حاضرِ غایب شنیده ای ؟"  بی ربط به این اوصافی که نوشتم نباشه. به دنبال پایان این پست ام و کارهای مونده آخر شب رو کردن برای شروع دوباره از فردا و دلپیچه های جدیدتر.

سعدی میگه :
 غلام همت شنگولیان و رندانم - نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
"دیوان غزلیات - غزل ۱۴۸ "





۱ نظر: