۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

ککی به نام تز

اینکه مدام دوست دارم بنویسم از کمبود فیس بوک بازی میاد یا الان اعتیادی رو جایگزین دیگری کردم و سرم گرم شده بهش؟ اینجا که جز خودم ردپایی نیست و نه صدایی نه تق تقی که ما آمدیم نبودی ... بهرحال شده بازیچه ای برای خودش.دچار هیجانات بی جایی شدم .بی جا یا با جا ربطش میدم به قرص های امگا ۳ که الان ۳ یا ۴ روزی هست دارم مصرف میکنم.نیروی جنسی رو هم طبق انچه که در مقالاتی خوندم در اینترنت گویا در خانم ها بالا میبره و در آقایون هم اثراتی داره اما بهتره خانم ها بهره بیشتری ببرند ازش.
امروز با خودم عهد کرده بودم که این پروژه تز رو بنویسم. یعنی شروعش کنم بالاخره.  بعد از سه سال مثلن دانشجوی تز بودن حالا که میخوام ولش کنم و از نو بازی رو شروع کنم  بگم این شد موضوع و طرح سوالی که قلقلکم میده و کک رو میندازه به جونم که تا اخرش برم . آدمی که تز شروع میکنه یه جور مریضی میگیره. یعنی با دستهای خودش انگار کله اش رو میبره جلوی ذرات ویروسی و یه نفس عمیق میکشه و مریضی رو به جان میخره. این از وصفیات جدیدی که برای ادم تز دار به تازگی در سرم تصویر کردم. زندگی با یک بیمار تز دار سال آخری اونم از نوع اقای اس که تمام کادر روبروی من رو  با بیش از ۲۷۰ تا کتاب و یه ۳۰-۴۰ تای دیگه در راه و صندلی بزرگ کارش پر کرده کمک زیادی در دریافت این وصف از تز میکنه.
آقای اس تصور من از یک فرد اکادمیک رو احیا کرد. بیماری که به مراقبت نیاز داره تو سال آخرش.  ظریف و حساس شده به هر چیزی و دستهاش انگار جز تایپ  و دنبال کردن خط های کتابها چیز دیگری رو لمس نکرده. گوشه چشمهاش آخرای شب پر از مویرگ های قرمز و دراز میشه. هر کار دیگه ای که انجام میده انگار کاملن فرد دیگه ای داره انجام میده. از ادویه زدن به غذاش تا جوییدن لقمه توی دهن یا همیشه درپوش خمیر دندون و شامپو رو فراموش کردن و یا حتی در خواب مثل بیداری در دنیای خودش غوطه خوردن. گاهی وقتی چیز جالبی رو توی کتابهاش پیدا میکنه و با هیجان میگه اااااه چه عجیب !!!  به فرم دستاش نگاه میکنم و میتونم مثل یک هوو به اون کتاب نگاه کنم . اسم صندلی بزرگش رو گذاشتم محترم خانوم. منو یاد زنای گنده ای میندازه که یا چادر سر کرده یا بهرحال خیلی رسمی کت دامن سیاه تن کرده و یک عینک بزرگ گرد به چشم داره و  اقای اس رو روی زانوهاش نشونده و اونم درس میخونه. به حسادتم میخندم و سریع خودمو جمع میکنم و یاداور میشم که تا وقتی دنیای به اصطلاح علمی ات اونطوری قوی نیست که مثل اقای اس هر کار دیگه ای برات واقعن سطحی از عمقی باشه که درش در زندگی هستی ;  برای همه ی مشتقات زندگی حرفه ای و پژوهشی آقای اس مثل محترم خانوم یک کاراکتر درست میکنی و مثلن خودکار ها و آی پد و کیندل میشن به ترتیب زری جون و آزالیا جون و کتی جون و حالا بیا با اینا راه بیا . بعد هم لابد هی میخوای بگیری بهونه که چرا به من محل نمیزاره و چرا در گنجه بازه و چرا دم خر....
امسال فکر کنم از همه ی سالهای زندگی م بیشتر سرما خوردم.همین الان بلند شدم و زنجبیل همیشه دلپذیرم رو در ماگ چاق ام تکه تکه کردم با دو قاشق عسل و چای داغ  اروم اروم سر کشیدم بلکه این سرفه های کمر شکن آروم بگیرن.
از درد تز میگفتم. بعد از نزدیک ۳سال حرص خوردن و هی هر روز به خودم امید دادن که درست میشه استاد بهتری رو پیدا میکنم دیگه به جایی رسیدم که اصلن کی گفته تو دکترا بگیری؟ حرف حسابت چیه ؟ بعد از یک دوره افسردگی پژوهشی دوباره خودم رو جمع کردم و این بین اقای اس هم کم تاثیر روم نگذاشته بود .ولی درد الان فقط ضعف فکری و انگیزه ای نیست اون موقع که لابد لنگ مینداختم رو لنگ و حس میکردم دو خط توی یه کتاب خوندم و قهوه رو سر میکشیدم  و ذوق میکردم که کاری کردم ; حالیم نبود که دو سال بعد واسه دو سه ساعت وقت آزادِ آزاد برای کار که از توش ۱۰ دقیقه مفید در بیاد باید کلی منتظر یک آخر هفته بشینم. اینارو گفتم که بگم کار میکنم و برای خرج شکم و سقف و لباس و مشتقات زندگی باید کار کنم . خوشحالم که عذاب کمتری دارم برای وابستگی اقتصادی به پدری که هیچوقت کم نگذاشت و اگر روزی این نوشته رو بخونه انقدری دلش میگیره که گوشی رو برداره و با همون لحن همیشگی اش بگه : جون بابا با من تعارف داری؟ منم لابد بگم نه بابا تعارف کدومه و مابقی داستان. این نوشته مربوط به بیماری تز میشه و نمیتونم الان وارد کارم بشم و داستانهاش و دردلهای دختری -پدری -خانوادگی و یا حتی مشکلات اقتصادی و پولی  جوانان و بالخصوص جوانان دور از وطن و .... اینجا از درد تز میگم.
از ککی که به جونت میندازی و گاهی سال های اخر کم میاری و میگی هیچ پخی نیست اینهمه چیزی که خوندم و نوشتم و بعد هرچی به دفاع نزدیک میشی بیشتر از سوژه متنفری و وقتی ازش خلاص شدی دلت براش تنگ میشه. اینها از مشاهدات بیماران تزی سالهای قبلیِ که دیدم. مشکل ام این بود که برای ککِ تز کوچیک بودم و به ناچار برش داشتم با استادی که به هیچ جاش نیست تو دردت چیه که تز داری ور میداری.
آخه هلک و هلک آدم بکنه از جای گرم و نرم بیاد اینور آب که فقط ۴۰۰-۵۰۰ صفحه داستان بنویسه بشه دکتر و برگرده لابد کشورش و تزریقاتی بزنه و آی به ماتحت همه علم و دانش غربی تزریق کنه ؟ کسی که نفهمید درد من از تز برداشتن چی بود و فکر میکرد از بی دردی اومدم تز برداشتم همین شد که بعد از نزدیک به ۳سال جنگ میخوام بهش بگم با همه ی احترام اخلاقی که بهت دارم شما رو به دانشجوی بی درد تز دار و ما رو به استاد اهل درد یا حداقل درد کشیده یا اونم نه ... نمیدونم ولی انقدری میدونم این حساسیت ام به استاد میتونه متاثر از سیستم استادی شاگردی و شاید مکتبی ایران باشه و لزوم وجود استادی که استادی کنه و من شاگردی و خب این حساسیت به استاد اون هم در تز اینجا یعنی حداقل کشوری که من دارم توش درس میخونم( فرانسه) گویا حساسیت بی جایی میتونه باشه. 
ولی من اعتراف میکنم که به شاگردی کردن نیاز دارم. به استادی که استادی اش رو بکنه و من ازش یاد بگیرم. استادی که بزنه تو سرم بگه:  بچه ریدی . که حساب ببرم ازش . از حرفش از تذکرش. دیگه من هم قربانی سیستم عمودی ایرانم. حداقل تو کار حرفه ای و تحقیقی . اما این خواسته بیجایی از طرف یک دانشجوی خارجی از استادش نیست که پیگیر کارش باشه و توجه کنه و اگر راهنمایی میکنه راهنمایی اش حداقل حرفه ای و علمی باشه. 
اینهمه دردل کردم که بگم درد تز درد شیرینی نیست واقعیتش. یعنی اونجوری که به نظر میاد . ولی من این تلخی رو دوست دارم و با این دوباره کاری ام بیشتر هم تلخش کردم به خودم و لابد به خانواده ام وقتی خبر رو بهشون بدم. یاد دیالوگ پارسال بابا افتادم .

بابا :  بهار چند سال دیگه داری بابا ؟
من : واسه دکتر شدن ؟ 
بابا :آره دیگه که تموم شه درست و کاری رو شروع کنی .
من: همممم... خب مونده . هنوز خیلی...تازه تموم هم بشه کار رو باید براش زیاد گشت . اینجوری هام نیست که فراوون باشه(.من تو دلم : من چه پخی ام آخه پدر من که فکر کنی الان ریخته از زمین و آسمون برام ؟) حالا چطور مگه ؟
بابا:  آها ....  اخه نه همه میپرسن ...میخواستم بدونم خودم.
من:  آره دیگه...حالا شما بگین مونده چند سالی ... 

بعضی وقتها میبینی این توقع بیجا یا باجا از خودت که کاری کنی کارستون از یه جور حس حقارت و اعتماد به نفس توامان میاد. که به نظرم عجیب هم نیست و شاید تو بعضی جوامع دو سر طیفش بیشتر و کمتر بشه اما در کل کسی که دست به نوشتن تز میبره جدا از مدرک و برچسب دکترا بین این دو سر طیف در جریانه .
بهتره جای این ننه من غریبم بازی ها برم سر اصل مطلب  و هی فرار نکنم ازش...نوشتن عین زاییدن میمونه.به همون زور و فشار و ریتم نفس کشیدن درست تا خلاصی.

The highest form of love is to be the protector of another person's solitude
 -Rainer Maria Rilke



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر