۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

برای سه حال









.
.
.


شروع یک گاه نگار

به اینجا رسیدم که باید نوشت. حتی اگر نوشته های پاره پاره و جسته گریخته ام خواننده ای جز خودم نداشته باشند.باید نوشت قبل از اینکه نثر نوشتن ام رنگ و بوی سلیقه ای مخاطب رو بگیره و یا حتی باب روز باشه یا ضد ساختار روز.باید نوشت برای وقت های بی تابی و کلماتی که مثل ذره های غبار در سرم بی وزن حرکت میکنند.تا اونجایی که یادمه همیشه شلخته و بی نظم مینوشتم . دفترهای خاطرات روزانه ای که به محض فشار قلم و پوزیشن نوشتن خسته کننده کم کم رو به تمامی میرفتندو یا وبلاگهایی که شروع نشده بسته میشدند.نوشتن های کوتاه فیسبوکی رو بیشتر بهش تمایل داشتم. انگار راحت الحلقوم بود. کوتاه و مختصر یک چیزی رو استیتوس میکردم و با آگاهی به اینکه کمِ کم ۱۰ نفری میخونند و شستی نشون میدند یا چیزی بهش کم و زیاد میکنند خودم رو راضی نگه داشته بودم.تا اینکه فیس بوک رو بستم.وقتی بستم دیدم بهتر ظرف میشورم.ملحفه تخت رو بهتر تا میکنم و کف توالت رو با وایتکس بعد از کلی وقت محکم تر سابیدم و هر بار رفتم توش یاد استخر افتادم و وقتی اروم لمیده بودم که خودم رو تخلیه کنم حال و هوای رفتن تو آب بهم دست میداد و مزاجم رو خنک میکرد.کتابی مقاله ای موزیکی شعری تصویری اگر میدیدم و میشنیدم کسی رو نداشتم که باهاش شریک بشم جز خودم اینبار با صدای بلندتر و آقای اس. 
چقدر حرف زیاد دارم. ویرگول کجاست  ؟ الان من دارم با این تصویر مینویسم که کسی داره میخونه این نوشته ها رو و حتمن سعی میکنم طوری بنویسم که اگه روزی روزگاری کسی  اسم من رو گشت و این وبلاگ رو پیدا کرد و من رو میشناخت لابد لذت ببره و شاید پخی نزنه زیر خنده که چه مزخرف و کلی اما اگرهای دیگه. هنوز نمیدونم اینجا قراره دردل روزمره بنویسم یا حرفای مثلن جدی و خیلی مفید ؟ بهرحال شروع میکنم.
گونه گونی جایی برای نوشتن از گونه های مختلف میتونه باشه. گونه های جدی و کار شده و قراره بشه و کاش میشدِ علمی فرهنگی هنری سیاسی و گونه های گوناگون یک زندگی روزمره و حالات و احوالات شبانه روزی که در یک وبلاگ میشود نوشت. خب این شد الان تعریف وبلاگم.همین الان اقای اس در مورد شجره طیبه ازم سوالی کرد و من بعد از توضیحی مختصر سریعن به این فکر کردم که برای پانتومیم میتونه جالب باشه. هنوز از این تفکر پانتومیمی بیرون نیومدم.چی شد اینهمه پانتومیم بین نسل ما مورد استقبال قرار گرفت و اینهمه مد شد و اکثر ادمها رو هم تو خودش جا داد ؟  فراگیری طبقاتی خوبی هم داشت و داره همچنان. شاید با درباره ی الی بیشتر شد ولی تا اونجایی که یادمه از قبل از اون هم زیاد شده بود این بازی.هنوز هم بعضی بازیها از یادم نمیره. سلیطه. والعادیات. انجلا مرکل. شرب مدام. رتق و فتق و  ... چقدر برای بعضی هاش خندیدم.
باب شدن یه بازی میتونه نشانه نیاز یک جامعه باشه ویا نیاز اون نسل. خب اینجا نثر اگر بخواد از محاوره ای وارد جدیدت طرح یک سوال بشه یه کم فکر کنم شکل شنیعی به خودش بگیره -برای پانتومیم ؟ شکل شنیع - ولی خب ایرادی نداره من خیلی واضح نثر رو عوض میکنم . میگفتم که باب شدن یک بازی در یک دوره تاریخی و یک نسل میتونه نشانه های جالبی رو داشته باشه. حالا پانتومیم به کنار همین بازی مافیا که طرفدارهای کمتر و دامنه محدود تری رو نسبت به بازیگران پانتومیم داره. این میل میتونه کاملن با شرایط اجتماعی افراد بازیگر در ارتباط باشه . مافیا که تمام طول بازی جنگ بین ادم خوب ها -شهروندها- که ناآگاه هم هستند و مافیا  یا ادم بدها و آگاهان بازیه گاهی ساعت ها طول میکشه.  باید دهه ۸۰ اوج خودش رو در ایران داشته باشه.تاریخچه بازی به شوروی بر میگرده و سال ۱۹۸۶ و جناب Дми́трий Давы́довv  دیمتری دیویدف برای اطلاع بیشتر به ویکی مراجعه شود. این میل بحث کردن و انتخاب که خب طبیعی به خاطر طبیعت دوران یاد شده در نسل ما بیشتر هم باشه اما از اون طرف این دعواهای بعد از بازی و بحث های ساعتی بعد از بازی همیشه برای من جالبِ خسته کننده ای بود و هست. یک بار یادمه خودم قربانی این دعوا شدم من مونده بودم و اقای اس و یک نفر سوم. ما هم جو اینو برداشته بودیم که وای بحالت اگه سر منو گول بمالی و از این جور دیالوگ ها که از قضا آقای سوم خیلی نرم من و آقای اس رو به جون هم انداخت و خودش ریز و مافیا وار به تماشا نشست تا ببینه کی شکِ یقین داری پیدا میکنه که بره با اون و برنده بشه.اخر هم نمیدونم من آقای اس رو کشتم یا اون منو که هاج و واج اخرش دیدیم ای بابا تو دیگه چرا ؟ بعد بحث کردیم که این بی اعتمادی از کجا شروع شد و کی جو گیر شد و اخه من به تو دروغ میگم ؟ و اقای مافیا هم که تا اون موقع شاهد کل کل ما بود خودشو پاره میکرد از شادی.این جو گیری برام جالبه منتها وقتی خسته کننده میشه که طرف در دور بعدی مدام این تاریخ بازی یک نفر رو مبنای تصمیم میزاره و یا خیلی نمکی تقلب میکنه !!! این دیگه خیلی عجیب بود که یه بابای نره خری تو بازی ما بود تقلب میکرد و من نمیدونم این اصرارش برای بازی چی بود ؟بهرحال شاید زمانی روی این دوتا بازی یک کارهایی بکنم ولی اینکه اینجا چی شد که اینهمه باز شد نمیدونم.
شاید مفیدی پایانِ هر نوشته به شعر هایی باشه که دوست دارم بزارم و رنگی به وبلاگ بدم به جز روزمرگی هایِ یک ذهن سیال که مخاطب رو اگر فرض بر وجود ِ خواننده باشه خسته نکنه.

شعر امروز از پل الوار - کتاب تنهایی جهان و ترجمه محمد رضا پارسایار 



حقیقت عریان

                                                                       -من این را خوب می دانم-

نومیدی بال ندارد

عشق نیز
چهره ندارد
سخن نمی گویند
من حرکت نمی کنم
به آنان نمی نگرم
با آنان سخن نمی گویم
لیک زنده ام 
همپای عشق و همپای نومیدی ام.
آن ناشناس پیکر محبوب من بود
آنکه غم انسان بودن را از من می زدود
میبینمش از کفم میرود و درد می کشم
چون ذره ای خورشید در آب سرد.