۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

از سیزده به در تا هرتامولر با دال عدس

نشستم و تق و تق بادوم ها رو از تو پوستشون میارم بیرون و با یه مَویز میندازم بالا و کاملن حس میکنم که دارم سیر میشم. هوای مزخرف سرد اینجا اونم وقتی باید گرم باشه و سیزده به دری هنوز سرد و موذی وار میره توی تنم و حتی اگه یه شکم سیر هم خورده باشم از سرما گشنه ام میشه. پوزیشن نشستن و بادوم خوردنم  تصویر گرم و خودمونی رو برام ساخت که حس خوبی بهش داشتم. از بچگی نمیدونم تاثیر کدوم برنامه یا نصیحتِ مثلن معلم یا خانواده ام بود که هر چیزی که میخورین بهش خوب فکر کنین که از کجا اومده و چه مراحلی رو طی کرده تا برسه به اینجا. این بازی هنوز به همون قدرت تصور و خیال در من هست. همینطور که بادوم رو از پوست خشکش جدا میکردم به این فکر بودم که مامان یا بابا رفته خرید و بعد تو کیسه های کوچیک بادوم و گردو و... رو ریخته و با اون ترازوی فسقلی  آشپزخونه هی زیاد و کم کرده که ِگرمی و سر دستی حساب کنه و بالا پایین کنه که کدوم بهتره بیشتر باشه و چی اونجا هست و چی نیست. یادمه تا یه مدت این ظرف نعنا رو که میدیدم با دست خط مامان که رو ی برچسب نوشته نعنا اشک می امد به چشمهام و بعد از تعجبِ دیدن دست خط و اینهمه بغض خنده ام میگرفت که من واسه هر چیزی اشکم در مشکمه. هیچ سالی برام از ایران چیزی نمیفرستادن اما امسال بعد از چند باری پستِ کتابهای آقای اس و خودم حالا به خوراکی فرستادن افتادن. هیکل چاق و زردِ کارتون گنده ی پست وسط خونه هیچ یادم نمیره. اون کنجش کیسه کوچیک سنجد و بسته بزرگ چیتوز موتوری و حال منقلب من بعد از مرور نوستالژی های شکمی ام من رو به این فکر انداخته بود که با هر جواب منطقی و جدی و مدرنی به بی تابی های همیشگی ام برای شکم و حواس اصلی و نوستالژی های مربوط به اون هیچ درمانی نیست. مثلن تصویری که کاملن بی ربط تو رو یاد مورفولوژی (ریخت و فرم ) کوچه ای در تهران می اندازه و یا کوچه ای که بی دلیل توش حس میکنی دارن آش یا قرمه سبزی میپزن و میدونی هرگز اونجا امکان نداره کسی  اسم قرمه سبزی رو هم شنیده باشه. یا وقتی بازارچه های خوراکی روزهای آخر اسفند رو  در  کوچه ی بالایی خونه میبینی و تصور میکنی که  ماهی گلی و شب بو و سنبل و سمنوی عمه لیلا میفروختن و از کنار کرپ های داغ و نوتلایی رد میشی و همچنان در سر و دماغت دنبال بوی عیدی میگردی... فیلم ماهی ها عاشق میشن سکانسی داره که هر چند بار یکبار میبینمش  اونجایی که کیانیان در وصف با هم بودن و با هم خوردن میگه چقدر این فیلم و دوست دارم همیشه پر از بو و رنگ و سبکیِ.
 با آقای اس رفتیم و سبزه دیلاق ام رو انداختیم تو آب. سبزه ای که واسه سال تحویل گَری گرفته بود از روزای بعد بلند و سبز شده بود.  بردیمش بالای پل و ولش کردیم توی آب. بدون اعتقادی قلبی و با خنده آرزوهامون و بلند گفتیم و ولش دادیم پایین. دلم تنگ میشه واسه این دلخوشی های سبک و قدیمی . امسال با آقای اس نوروز حال دیگه ای داشت . با یه دلخوری تصمیم گرفتیم بمونیم خونه و دوتایی خودمون عید و عیدش کنیم.آقای اس بخاطر شیوه زندگی اش آنچنان تو جو نبود و هر کاری هم میکرد واسه همراهی با من بود و دلخوشی من. منم یه دل سیر گریه کرده بودم و به زمین و زمان فحش میدادم و باید سریعن تصمیم میگرفتم که حالی به حالی بشم. با سردرد و چشمهای پف کرده از خواب بیدار شدم و رفتم دنبال گل.سنبل میخواستم که تا نرگس های سفید و دیدم شل شدم و یه نفس عمیق دادم تو سینه و حالم عوض شد. بغض همیشگی باهام بود . به نرگس ها نگاه میکردم و اشک.به مردم که هیچ به تخمشون هم نیست عید ما شده و اشک.به ریخت پف کرده و اعصاب خط خطی و هوای گه مرغی و باز اشک... مشکل اینجاست که بعد از این دوره اشک به هر جرز دیواری ; دوره ای سر میرسه که مدام به خودم نه تنها حقی نمیدم;  میگم : حالا که چی ؟ تحت تاثیر هایده که میگه : " بهار بهار باز اومده دوباره" قرار گرفتی و   نوستالژی هات بعد از این مدت دوری دوباره زده بالا و که چی ؟ و مدام میگم "که چی" .
این سوال برای جمع کردن لحظه ای خوب کار میکنه اما در نهایت جوابهای منطقی تا جایی آرومت میکنه و دلت چیز دیگه ای رو میخواد و هوات هوای دیگه ای رو بی تابی میکنه. اینکه حتی الان هم دوست ندارم کشش بدم و برم تو توصیف هم از یه جور "در رفتن"  میاد که به نظرم واکنشی قابل بررسی و همیشگیِ.


چه نوشته ی چهل تیکه ای شد . وسطش فکر کنم ۶ باری بلند شدم .برای سبزه انداختن.بعد چیزی برای آقای اس درست کردن که بیماری تزی داره و به واقع دلم براش میسوزه و به وضوح خودم رو میبینم در چند سال پیش رو.بعد برای درست کردن شام تولد فردا شبِ یکی از دوستان که قرار شد دال عدسش رو من ببرم. بعد برای دو سه باری رفع حاجت کردن و فین کردن گلاب به روتون و همین الان برای چای سبز آخر شب و یه چند بار آخ آخ گفتن در دل که امروز هم رفت و هیچ کاری نکردی و مرور کارهای فردا. چه سرگرمی خوبی شده این وبلاگ برام .هر بار و برای هر جمله فکر میکنم که بازخوردش چی میتونه باشه ؟ خب که چی که یکی این روزمرگی های من رو بخونه و عکس سبزه ام روببینه حداقل دستور پخت دال عدس رو برای خواننده بگذارم که چیزی یاد بگیره. اما این دال عدس هم داستان خودشو داره. من نه جنوبی ام نه شمالی اما عاشق غذاهای این دو جهت شمالی و جنوبی ایرانم.از بس که رنگ و بو وخلاقیت داره.دال عدس هم گویا از هند وارد ایران شده و وقتی دوباره اون تصویر ساز بچگی هام میشم و به این پروسه جنوبی شدن دال عدس هندی فکر میکنم بیشتر و بشتر کیف میکنم براش.از هر وری حرف زدم و در حالی که دارم صدای خانم گوینده رو میشنوم در مورد علاقه امام به" فیلم گاو " و بعد هم در ادامه نقل قول که آیا باید فیلم های آمریکایی و اروپایی بیاوریم تا روشنفکران غرب زده خوشحال شوند ؟  این چهل تیکه آخر شب جکی شده برای خودش و بهتره زودتر شعر این پست رو بزارم و ببندمش تا پستی دیگر و بلکه حرفی تازه تر.
این آخر که تنها بخش جذاب این نوشته شاید باشه ترجمه ای از سهراب مختاری از شاعر همیشه جذاب هر تا مولر که ار بریده های روزنامه این شعر رو نوشته . برای شنیدن صدای شاعر به این آدرس بروید :
 http://lyrikline.org/index.php?id=162&author=hm03&show=Poems&poemId=3001&cHash=da695882ef


ابلهانه ترین اینه که چند ساعته علف در لباس جدیدم ول میگرده و نشسته ام روی یکی از پنج نیمکتِ سیمانی رو به رویِ آرایشگاه اولی احمقه دومی چشم درشته سومی حیله گره چهارمی و پنجمی منم چون زیر پام یک چاله ی آبه خودمو توش میبینم و باید شکلک دربیارم اگر نه یکی از این دو تا که منم کلاه پشمی روی سر اون یکیو از پرنده   ی مرده ی تویِ چاله نمیتونه تشخیص بده

هرتا مولر- ترجمه سهراب مختاری
http://www.sohrabmokhtari.com/2011/08/blog-post_19.html



۱ نظر: