۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

رهایی

بعضی وقتها حوصله سر و کله زدن با این بچه های احمقِ دوست داشتنی رو ندارم. انگار در اوج علاقه ای که بهشون دارم یه جور تردید یه جور بازگشت به عقب شدید میاد سراغم که حالمو بهم میزنه و لبخند و ابراز علاقه های همیشگی بهشون رو خشک میکنه. این فاصله کوتاه که بعضی وقتها فقط به این کسالت لحظه ای ختم نمیشه و با بغض همراهه دلیلش خیلی ساده است و کودکانه. بر میگردم به کودکی خودم. کودکی که در جای خودش خوب بود و مثل هر کودکی دیگه ای نقص های خودش رو داشت. کودکی که بازی داشت و پر بود از ذوق های کودکانه زمان خودش . اما چی من رو گاهی اینطور به پایین میکشونه ؟ تعطیلات قبلی که کار میکردم روز آخر برای دخترها برنامه ی مد گذاشته بودند. از روز قبل هر کسی لباسش ر و نقاشی میکرد و روز بعد مسئول این برنامه لباسها رو با کمی شباهت اورد . ساده و با پارچه هایی که تو مدرسه بود. همه ماسک درست کرده بودند که شناخته نشن و قرار بود با موزیک جلوی بچه های دیگه اول مثل مدل ها قدم بزنند و بعد همه با هم و بعد با دختر بیست ساله طراح برنامه و بعد هم سورپرایز برنامه این بود که برن وسط جمعیت و از بقیه بخوان که برقصن. کمکشون میکردم که لباسها رو بپوشن و به خنده هاشون میخندیدم. همه چی شاد بود و حتی براشون پستر طراحی کردم و نوشتم : "برنامه ی مد بهار ۲۰۱۳" ... 
اما با دیدن اون دختر اکراینی بلوند همیشه حاضر جواب با چشمهای پر غرور و همیشه از بالا حالم عوض شد. لم داده بود رو زمین و با پاهای لختش قهه قهه میزد و گاهی حال بهم زن عشوه زنانه می امد . عشوه هایی که هم خنده ام میگرفت هم حالمو بهم میزد. لی لو گاهی تو چشمام خیره میشه و با چشماش میگه: ببین تو هیچ انی نیستی و من هر کاری دلم بخواد میکنم و کونش و کج میکنه و میره گوشه سالن و من دوباره هم به اون هیکل خپل خنده ام میگیره و هم فکر میکنم تا بحال تو عمرم به هیچ بنی بشری با این اعتماد اینطوری نریدم و اگرم بوده مجازی بوده فقط و در نهایت تو تظاهرات ها به ریخت بسیجی ها و باطوم به دستها بوده و ته ته اش ترس بوده تو اون نگاه.
این بچه ها میشن گاهی تعجب آور و مدل نگاه تفاوت فرهنگی و گاهی میشن مقایسه و تغییر حالی که برام عجییه. نمیدونم شایدم فقط بازسازی کودکی خودمه با نگاهم بهشون و چون نوستالژی در همه جای زندگی ام بوده و هست فقط نوعی یاد آوری نوستالژی واره از کودکی خودم. اما چیزی که آزار دهنده است ٫ رهایی این بچه هاست . رهایی که من و امثال من هیچوقت نداشتیم . رهایی در پوشش و طرز رفتار رو کاری ندارم از بدیهیات که باید متفاوت باشه اما این رهایی در فکر کردن و حس کردنِ. هر روز سر کلاس کسی عاشق شده و آخریش کلبر همیشه عزیزمه که با افتخار همه جا داد میزد عاشق ماری لو شده و خیلی اتفاق خوش آیندیه براش... هر روز یکسری از دخترا دور هم دارن در مورد عشق هاشون و یا تموم شدن عشق هاشون حرف میزنن و من به این فکر میکنم اولین باری که فکر کردم عشق حالا با همون کلیشه اسم و حس و رفتارش در من هم  هست تازه در سن ۱۴ سالگی بود. شایدم کوچیکتر . آره کوچیکتر اما از همون اول هم پنهانی و با ترس بود و قایم شده در پستوی خانه. نه اینطور با تحلیل و تشویق و فریاد. 
لی لو و الیسا همون دختر اکراینی مشغول نقاشی بودند و هر هر به سزار که اونطرف میز بود میخندیدن و در گوش هم پچ پچ میکردند و فکر میکردند صداشون و نمیشنوم. مدام میگفتن زی زی که به دستگاه تناسلی آقایان گفته میشه اشاره میکردند و میخندیدن و در نهایت از سزار پرسیدن نظرت درباره اش چیه ؟ و سزار هم با جدیت گفت نظری ندارم اما خوشم نمیاد بهش دست بزنم. خیلی خندیدم به همون هیجان دخترا و فکر کردم هر گونه واکنش نشون دادن به این دیالوگ میتونه خوب یا بد باشه و در نتیجه اجزای صورت رو بی حرکت نگه داشتم و تو لیست و کاغذهام سرگرم شدم.
هیچ به اسباب بازی ها یا لباسهاشون حس بدی ندارم و حتی از اینکه انقدر در خلاقیت بعضی وقتها کودن میشن و هوششون به شدت به نسل موبایل و بازی محدود میشه با ترحم نگاه میکنم.اما رهایی... رهایی ریشه ای و ناب . رهایی که هر بچه ای هر جای دنیا داره رو اگر بگذاری کنار رهایی دیگه ای هست که در اون طرز فکر کردن ٫ حس کردن و مخالف بودن و خود بودنی هست که از جایی به جایی متفاوتِ. 
شدیدن شیطون بودم و همیشه دردسر ساز . میتونم تصور کنم چه ازاری معلم ها و ادمهای دیگه رو میدادم. از این بچه ها که والدین ترس داشتن بچه شون با من دوستی کنه... اندازه کافی شرور بودم اما رها نه...
اینارو براش میگفتم و میگفت هنوز هم نیستم. رهایی رو میگفت. که هیچوقت نداشته . میگفت همیشه اون دختر خوبه ی همه جا بودم . حالا به شوق رهایی زده زیر همه کاسه کوزه ها و یه کاره انارشیست شده منتها انارشیستی که سشوارش سر جاشه و آرایشش با همون دقت سر جاش. هم دلم براش میسوخت  از اینهمه تغییر خود خواسته هم بهش حق میدادم و میخواستم لگد بزنه و همه چی رو داغون کنه . بیشتر و بیشتر... چی دلم رو خنک میکرد نمیدونم .


یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست٫ و افسوس که خانه ها٫
راه ها٫ خیابان ها هم چون سال ها گریزانند.

در جستجوی زمان از دست رفته ٫ طرف خانه ی سوان -
 مارسل پروست. مهدی سحابی 






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر