۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

مکث های خالی

تو اداره مالیات نشسته بودم و منتظر بودم تا سومین مسئول مربوط به نامه ام بیاد توی اتاق و با این زبان الدنگ بهش بفهمونم که لامذهب "ندارم" . به اون استودیوی ۱۸متری فکر میکردم که بابتش باید ۵۰۰ یورو رو تو حلقومشون میریختم برای سال ۲۰۱۰. به همون روزی که خونه رو با وایتکس تمیز کردم و موقع تحویل زنیکه آژانس بهم گفت خونه دانشجویی به این تمیزی ندیده بودم و بعد ۲ماه بعد عین ۴۰۰ یورو رو با فاکتور کامل ازم برداشتن و همه ی دویدن های بی فایده اش. یاد دیوارهای سفید اون استودیوی ۱۸متری افتادم و به دیوارهای سفید اتاقی که توش نشسته بودم نگاه میکردم و تو سرم سناریوی وحشیانه ای اومد . خودم و دیدم که تو این فاصله انتظار از جام بلند شدم و اول نامه ها رو با ارقام جریمه و قست بندی ۹۰ یورویی ماهیانه جر دادم وبعد روی دیوارهای سفید رنگ میریختم و همه چی رو جر میدادم و به اون مردک با اون خنده ی مزخرفش فحش میدم و اون با پلیس میاد تو اتاق و من رو میبرن بازداشتگاه. به اینجا که رسید از تصور خودم ترس برم داشت و به درخت بیرون نگاه میکردم و تا اشک میومد تو چشمم به خودم میگفتم چرا زر میزنی ؟ و تصور میکردم ۵۰۰ یورو رو بندازم جلوشون و اونام مثل گاو نشخوار کنن که اون زن میانسال با عینگ گرد و دماغ گوشتی اومد تو اتاق و گفت سلام مادمازل. بهش نمیمود گاو باشه مثل اون بقیه. نمیخندید و مدام برگه ها رو نگاه میکرد.جاهایی که گوش میداد بهم نگاه نمیکرد و همون حرفها رو میزد اما گوش میداد.و نشون میداد که داره گوش میده. دماغ گوشتی اش مهربونش گرده بود و تا حدودی این حق رو داد بهم که یا همگار گاوش اشتباه کرده یا هرچی من رو با خودش برد پیش نفر سوم.نفر سوم یه فرانسوی تیپیک از کون فیل افتاده بود با اون پوست سینه آفتاب گرفته ی کک مکیِ برنز شده و موهای بلوند لخت و نگاه از کون فیل به کف زمین. تو دلم دو بار بهش گفتم : ج...
همکار دماغ گوشتی اش براش توضیح داد همه چی رو و اونهم نگاهش از برندگی به ترحم تقلیل پیدا کرد و فرم جدید بهم داد و وقتی مقدار درآمدم رو پرسید با تعجب گفت  : هه ؟ و این هه برای من گاویت این آدم رو به وضوح و با درخششی عجیب نمایان کرد... فرم ها رو گرفتم و زدم بیرون.
حالم خیلی بهتر بود .شاید فرقی نکنه شرایط اما بهرحال برای امروز بد نبود. اومدم تو کافه دانشگاه و با قهوه مشغول خوندن کتابم شدم وسطهاش دلتنگ شدم.دلتنگ شدید بابا...مامان... دلتنگ ایران و همون حال مزخرف پرت شدن به فضایی که بی ربط تو رو به خودش میکشونه... بعد گفتم تو پیغمبرا جرجیس و انتخاب کردی ؟ جواب دادم همه جا همین گه ِ . کتاب رو بستم و راهی شدم سر کار...
هر روز که میگذره دور و برم بیشتر از هر وقتی بدبختی های این فرمی رو میبینم.نه برای من و امثال من که حتی خود فرانسوی ها ... دنیا هر چه بیشتر میگذره واسه ادمهایی مثل من و امثال من جایی نداره و به راحتی به حاشیه انداخته میشی ...این وسط باید زبل بود و این کلمه ی زبل حال بهم زن ترین کلمه ای میتونه باشه که تو این شرایط باید گفت. زبلی برای پیدا کردن راههای بهتر رسیدن به پول. نمیدونم شایدم همیشه همین بوده و در نهایت هر چی که کار میکنی صرفن برای مخارج روزمره صرف میشه و چیزی ته اش برای یه حال درست باقی نمی مونه.
این شبها با آقای اس یک ساعت قبل از خواب مستند میبینیم .با توجه به خستگی مون مستند میتونه تاریخی ٫سیاسی یا اجتماعی باشه اما وقتی که خواب سنگینه به مستند های حیات وحشی اکتفا میکنیم. نمیدونم چرا این رو اینجا گذاشتم برای اینکه با دیدن اون آبی عمیق و وسیع حس کردم چه آرامشِ ترسناکی زیر اون ابی وحشی وجود داره و مثل هزار بار رویاهای دیده و ندیده ام خودم رو تصور کردم که پرت شدم تو اون حجم آبی و همه ی بازیهای چند سالم رو با اب تکرار کردم با این تصویر که زیر پام انواع کوسه و نهنگ دارن شنا میکنن و پاهای من رو میبینن... یه جور ترس لذت بخش که پایان خوبی برای شبم بود.
شنبه به دعوت یکی از همکارا رفتیم تو جنگل و کلبه مادری اش در کوه. خونه ی ادم کوتوله ها بود انگار٫ همه چی کوچیک و جمع و جور. توی جنگل پاهای صاف و دراز درختها کنار هم وقتی نور کمتر و کمتر میشد تصویر فوق العاده ای بود که بارها و بارها میتونستم بهش خیره بشم. چشمهام ۱.۵ نمره ضعیفِ و خیلی وقته که عینک نمیزنم و دیدم مخصوصن تو طبیعت تار میشه و درهم و بدون دیدن مرزها و گاهی این بازی رو میکردم انگار دو تا تابلو متفاوت رو میبینم... بعد از اون دوباره یاد این قسمت فیلم درخت گلابی افتادم 

"خستگی باستانی٫خستگی موروثی٫ذره ذره از تنم به در میشود٫ آرامش پر بار این درخت به من سرایت کرده است. خوبم٫خوشم٫ کجام؟ هیچ جا! نیمه شب است یا نزدیک سحر ؟ نمی دانم انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه پر هیاهو نشسته ام میان بی نهایت گذشته و بی نهایت فردا و نگاهم خیره به عنکبوتی است که صبور و آرام توری نازک می بافد..."
درخت گلابی - گلی ترقی- داریوش مهرجویی

همیشه این مکث های خالی میان دو دقیقه پر هیاهو برام بهترین و گاهی واقعی ترین لحظه های زندگی ام بودن . مثل همون مکث در اتاق برای رسیدن مسول سوم مالیات.مکث خیره شدن به درختها و صافی و یکدستی شون بین امدن و رفتن بقیه راه... مکثهایی که به محض طولانی شدن دچار فکر کردن میشن و به محض زود تمون شدن به یاد نمی مونند...




درخت گلابی که با فیلیپ گلس همیشگی ِ من ماندنی شد.
Philip Glass- Mad Rush



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر